در ستایش زندگی



"برایِ‌ ارتباط با دیگری باید زبانِ او را دانست. ایلیچ می‌گوید زبان فقط صدا نیست، بلکه صدا و سکوت است و باید هر دو را با هم آموخت. واژه‌ها در دامنِ سکوت جان می‌گیرند و تنها راهِ ارتباطِ عمیق با دیگری یاد گرفتنِ دستورِ زبانِ سکوتِ اوست. اما دستورِ زبانِ سکوت را هرگز نمی‌توان یاد گرفت، اگر که ذهنِ تو سرشارِ از صداهایِ خودت باشد، صداهایی که از خودت، خانه‌ات و سرزمینت حمل می‌کنی. برایِ این‌که بتوانی دیگری را بفهمی، اول باید با خودت غریبه شوی. بیگانه‌ای در هجرت، در غربت، در تبعید. اما این کافی نیست. باید پذیرا و تسلیم سکوتِ دیگری باشی تا این امکان را فراهم آوری که واژه‌هایش در قلبِ تو متولد شوند. ." 

 

روزبه فیض

 

 


-1-

یاهو

 

سیگار کشیدم. به حرفهایی که میخواستم بزنم فکر کردم. بلند بلند فکر کردم. شیفت کردن از وینستون به کاپیتان بلک بد بود. قلبت و از کار میندازه انگار! انرژیم ته کشید برای فکر کردن و حرف زدن دربارش. اما هربار گویی که بخشی از اندوه درونم بیرون می ریزه.

چقدر از این درگیری سهم اندوه ه و چقدر سهم سوال؟


یاهو

 

چیزی حدود هفت ساله که زندگی برای من صحنه نبرد دائمه. نبرد بین بودن و نبودن. اولش نمیدونستم جنگی آغاز شده. اضطرابی به جانم چنبره زده بود و قرار رو ازم ربوده بود. هرچیز که من رو یک جا نگه میداشت متلاشی کرد. توان دوست داشتن یار و قرار گرفتن کنارش رو از دست داده بودم. اولین چیزی بود که از دست دادم. بعد ایمانم. بعد معنایی که از زندگی خودم می فهمیدم؛ تحصیل و به دست آوردن موقعیت اجتماعی و . . 

من موندم خالی خالی. 

 


-4-

یاهو

 

چطور میشه در برابر مرگ ایستاد؟ چطور میشه زندگی ای ساخت که مرگ نتونه تهدیدی براش باشه؟

لحظه های نادر و به سرعت گذرایی در دلبستگی هست که احساس میکنی شجاعت بودن، زندگی کردن پیدا کردی. اما مداوم نیست.

بدون داشتن معنایی تهدیدناپذیر هم میشه زندگی کرد. اما نمیشه "زنده" بود. نمیشه "آگاه و هوشیار" بود. اگر هوشیار باشی و معنایی نداشته باشه شاید به جنون ختم بشه.


-3-

یاهو

 

از اون زمان تا به الان جای محکمی برای ایستادن ندارم. مدام برای کامل غرق نشدن دست و پا میزنم. زندگی توی این وضعیت البته که درونم نمیتونه جریان داشته باشه. توی این دوران در حال جستجو برای چیزیم که بتونه قرارم باشه.

باورهای مذهبیم نتونست نجاتم بده. اعتبارشون رو به کلی زیر سوال نمی برم. باورهای "من" نجات بخش نبود. 

معنا. معنا هم نایاب شده. اگر هم پیدا بشه گذراست و آتش درونم خواهد سوزاندش. آینده رو پیش بینی نمیکنم. گذشته اینطور بوده. به نظر میاد فلسفه اگر بتونم نسبتم رو باهاش برقرار کنم امیدی باشه.


-2-

یاهو

 

از کجا باید شروع کنم؟

شروع دقیق این ماجرا رو نمیدونم. حول یک یا شاید دو اتفاق، جهان الانم ساخته شد. 

شاید یک مسئله واحد، با ظهورات مختلف.

مواجهه با مرگ از طریق مرگ دیگری.

مرگ آقاجون. هرچند نمیدونم وقتی از مرگ آقاجون حرف میزنم دقیقا از چی حرف میزنم. فقط میدونم به صورت قبلی خودش حضور نداره. نمیدونم سپردن جسمش به خاک واقعا پایان بود؟ 

مرگ آقاجون فقط من و با مرگ مواجه نکرد. معنایی که حضورش به زندگیم می بخشید رو هم حذف کرد. آقاجون بزرگ ما بود؛ تکیه گاه بزرگ ما توی زندگی. پناه ما. مرد ای که نقش مهمی توی نسبت برقرار کردن ما با خدا و دین داشت. وقتی نماز میخوند پرسش هایی از این دست که خدا هست و .  مجال سربرآوردن پیدا نمیکرد. حضور خدا رو احساس میکردی در کنارش. سجاده ش همیشه پهن بود. صدای گریه هاش رو شبها که میشنیدم نمی ترسیدیم. گریه ترسناکه اگر کسی بی پناه باشه. میدونستی که در حال نجواست با خدای خودش. میدونستی که امنه.

وقتی که بود مطمئن بودم که عالم صاحب داره. اصلا سواله مگه؟ بدیهیه. وقتهایی که به این فکر میکردم که در نهایت مثل همه همه خواهد مرد آرزو میکردم همه مون با هم بمیریم.

وقتی که هفده سالم بود تصور نمیکردم مرگ و مرگ آقاجون اینقدر روی زندگیم تاثیر بذاره. فقط کم کم حس  کردم چیزی بیرون از من مسلط شده به زندگیم. قرار نداشتم. از تجربی به ریاضی از ریاضی به انسانی. تردید بین مددکار اجتماعی شدن و ناامید شدن از یاری رساندن به کسی و در نهایت از بین الهیات و عرفان و فلسفه، فلسفه رو انتخاب کردم.

فلسفه رو که شروع کردم بیش از اون روان شناسی اگزیستانسیال میخوندم. یا بهتر بگم آثار یالوم و کسانی نزدیک بهش. تا مدتی تسکین پیدا میکردم اما بعد از یه مدت آتشی درونم همه اونها رو می سوزوند. از چنگ زدن به دیگری و بلعیدنش برای پر شدن این خالی درون ناامید شدم و دست کشیدم. از توصیه های بهداشتی روان درمانگری نابلد مایوس شدم. خدا رو صدا زدم و احساس کردم رفته. احساس کردم گوش نمیسپاره به من. هم دردی پیدا کردم و براش گفتم و جرقه امیدی پیدا شد اما اون هم خاموش شد. حالا مانده آخرین امیدم.

زندگی تا قبل از درگیر شدن با مرگ، در نظرم بیهوده ست و صرفا سر فروبردن در دم دستی ترین بازی پیش رومونه. فلج شدم از معنا بخشیدن به زندگی. فلج شدم از وضع کردن ارزشها برای زندگیم.


-1-

 

1- درست بود که " شفا یافتن یعنی جایی که قبلا با درد لمس شده، با لذت لمس بشه."

2- برای اینکه تاب بیاریم، برای اینکه دیوانه نشیم، کافیه کسی باشه که بهش اعتماد کنی، با تو به عمق تاریکی درونت بیاد، قصه تو رو بشنوه، لمس کنه، ولی تو رو رها نکنه و دستت و بگیره و کمی کمکت کنه تا بیایی بالا. تو هم بخواهی که بیایی.


-4-

آشنایی داشتیم که همیشه محکومش میکردم به ظلم پذیری ولی خودش معتقد بود که باید همواره خوبی کرد. در نهایت با همه دشواری ها سر زندگیش هم موند.

بخشیش همچنان به نظرم نامعقوله و رنج بی معناییه. اما فهمیدم که در برابر قدرتش برای ادامه دادن به خوبی و غلبه بر شر باید ادای احترام کنم.

بدیهی به نظر میاد اما رسیدن بهش اصلا ساده نیست؛ میشه هر بار که جفایی یا رفتار نامطلوبی روا داشته میشه مقابله کرد. اما میشه هم آدمها رو تسلیم خیر کرد با ادامه دادن به خوبی و شیوه درست. فکر میکنم بیش از اینکه حدی برای اصلاح پذیر بودن آدمها وجود داشته باشه، حدی برای صبر کردن هست. و خوشا به کسانی که میتونن به اندازه کافی صبور برای اصلاح تصورات نادرست دیگران، باشن و فرصت بهتر شدن رو هدیه کنن.


-6-

وقتی گسستگی در وضعیتی که نسبتا پایدار بوده ایجاد میشه، چیزهایی آشکار میشن که تا قبل از اون به دید نیومده بودن. از جمله این چیزها رشته های پنهان روابطه. کسانی که فکر میکردی بودنشون وزن ارزشمندی داره اما نبودنشون دل گزا نیست، اهمیت پیدا میکنن.

 وقتی مختصات وجودت تغییر میکنه تمام نسبتها به هم میریزه؛ حتی نسبتهای ضعیف به اندازه خودشون به چشم میان. 

شاید چندان غیر قابل درک نباشه که "ما چیزی جز نسبتهامون نیستیم." 

بدون تجربه فقدان و گسستگی شاید آگاهی از خودمون رخ نداده اما بهای این آگاهی جان کاهه. 

 


-5-

 

همین که از تهران خارج شدیم شوق رفتن به خونه و فرار از هوایی که توش به سختی نفس میکشیدم جاشو به دل آشوب داد. استادم٬ دوستانم٬ دانشگاه و . گذاشتم و اومدم. هرچند برای مدت کوتاه اما به فقدانشون دچار شدم. برای اینکه بتونم باهاش کنار بیام از بین دو تصنیف روی گوشیم میروم و می برمت به کام طوفان» مرضیه رو گذاشتم. توی این تصنیف برای من حضور زنی عاشق هست که با تمام قوت عشقش٬ توان رها کردن معشوقش رو هم داره؛ بی رحمانه. ستم گرانه. 

دلتنگی های ابراز نشده٬ کارهای نکرده٬ آرزوهام برای آینده٬ ترس از دست دادن همه چیزهایی که باهاشون نسبت دارم توی ذهنم حاضر شده بود. خودم رو که آروم کردم٬ باعث شد داشته هام بهتر به دیدم بیان. انگار توی زمینه ای از عدم٬ تاریکی٬ درخشش داشته ها رو تازه میشه دید.

اگر جراحت فقدانها (ی موقتی یا دایم) رمقی برای جان مون باقی بذاره میشه جهان زندگی رو کمی بهتر لمس کرد.


-8-

" زمان عشق، زمان کوتاهی است. طلوع و غروب خورشید فقط زیبا نیستند، بلکه تو را در نور امنی می برند، ولی ظل آفتاب توان تو را می گیرد و عشق ظل آفتاب است. وقتی طلوع آفتاب را ستایش می کنی باید یاد ظل آفتاب هم باشی.عشق ثابت نیست. در یک وضعیت نمی ماند. مدام در حال تغییر است. واقعیت این است عشق را نمی شود مدیریت کرد. عشق توعی ناکامی جبری همراه خودش دارد.اگر این را پذیرفتی، به عنوان یک نشئه و خلسه ی بسیار لذت بخش می توانی از آن لذت ببری. همه ی هنرت باید این باشد که بتوانی زمان این نشئگی را طولانی تر کنی . همین. "

 

همین؟


-9-

وقت دل باختن، تمام دلت، یعنی امیدهایی که به یارت بستی و آرزوهایی که بافتی و احساساتت و .، تقدیمش میکنی. 

اگر بخت یار نباشه یا اگر یار، یار نباشه، این سرزمین خرم، به خاکستر بدل میشه. 

وقتی آتشش خاموش بشه، چیزی باقی نمیمونه جز خاطره ای که دیگه شاید نتونه بسوزونه هر چند همین خاطره دوردست هم دلت رو خواهد برد هم آه از نهادت برخواهد خواست، اما سوختن به پایان رسیده.

البته که بلاهت محضه توی این سوختن بخواهی آتش عشق تازه ای رو توی دلت احساس کنی و مهار کنی این سوختن حاصل از جدایی رو.

اما وقتی اجازه دادی توی زمین سوخته ت امیدها و آرزوهای جدید متولد بشه، قلب شکسته ت ترمیم بشه، جان رفته باز گرده، همچنان باید سوگوار عشق از دست رفته باشی؟ باید جوانه تازه شکفته قلبت رو بخاطرش، از جا بکنی؟ چرا همت و شجاعت دوباره دل بستن، دوباره ساختن نباید داشت؟

( به آنها که دیگر عاشق نمی شوند)


یک اتفاق ساده درون بدنت داره رخ میده ( نه چندان ساده) اما دامنه تاثیرش روی احوال و زیستت خیلی زیاده.

رنجور میشی ولی نمیدونی چرا.چیزهایی که ساده میتونستی بگذرونیشون میشن بحران.دلت نازک میشه.احساس نیاز به مواقبت به طور حیرت انگیزی درونت آشکار میشه. آخرش میخوای از خودت بپرسی این منم اصلا اینقدر نازک و ضعیف شده؟


فردا که برگردم و زندگی دانشجویی رو از سر بگیرم دلتنگی خونه کمرنگ میشه.عادت میکنم به خوابگاه هم دوباره.

اما شب باید برگردیم خونه. جایی که کسی منتظره. جایی که گرمه. جایی که مال خودته.

 

خونه فقط یه مکان نیست. خونه داشتن یعنی جایی تو قلب عزیزت داشتن.

 

چرا امشب حرفام بریده میشن؟


هزار بار دیگه بشکنی ام، باز بلند میشم.هزار بار دیگه قلبم شکسته بشه بازم عشق می ورزم. غلبه کنی و خواب و از چشمام بگیری بیدار میمونم و شعر میخونم.شمع روشن میکنم. موسیقی گوش میکنم.سیگارم رو میکشم.

صدبار دیگه بی پناهم کنی باز بلند میشم و خرده هامو به هم میچسبونم.

با بغض بخواهی خفه ام کنی لالایی میخونم برای دلم. نوازشش میکنم تا قرار بگیره.

فرش آرروهام و از زیر پاهام بکشی باز رویاهای تازه می بافم.

میسوزم.خاکستر میشم.اما تسلیم تو نمیشم.

صبر میکنم.پا به پای بی تابی ها صبر میکنم.


حرف‌ها دارم با تو
که نه از واژه‌اند و نه از آوا
نه گفتنی‌اند و نه شنیدنی

حرف‌هایی که می‌وزند
می‌بارند
مه می‌گیرند
و چون زورقی
به سوی هیچ غوطه‌ورند

حرف‌هایی که هیچ‌کس از آن‌ها
زنده برنگشته است

پس میعادگاه ما
قایقی که در آبشار
سقوط کرده است▪️

(م.تدینی)


-9-

دارم به تکرار نخواستنی ای میرسم. اما نوشتن پناه و تسکین منه.

میل به در پرده موندن بعضی حرفها رو نمیفهمم اما میلی هست درونم که حائلی باشه برای گفتن حرفها. پرسیدی اشتباهی کردم؟همه حرفها موند توی سینم.

شد تب دیشب.شد تیرکشیدن های قلبم و ضعفی که بر بدنم قالب شده.

من که نخواهم گفت اما تو باید میشنیدی.

بالاخره آهنگی برای این آواز دلم پیدا میکنم و سبک میشم.

حدهای دنیام چقدر عوض شده.قبلا برای گریستن "شبان آهسته میگریم" کافی بود. "دیلمان" بی تردید کارساز بود.اما الان از کار افتاده.

یافتمش.فکر کردن به اینکه تو چه حالی داری؟میتونه منو بشکنه.

نباید به اینجا دعوتت میکردم.


-8-

فاطمه ام، خواستنی ترین وقت ممکنت برای من وقتیه که فکر میکنم نزدیکه که فرو بریزی اما به یک باره می بینم بلند شدی و کنترل اوضاع و دستت گرفتی.مثل همین حالا. حالا که نزدیکه ابرهای سیاه درونت ببارن و صبح نزدیک بشه.

حالا که می بینم از بی قراری از خواب پریدی و کسی نیست که "در گوش تو آرام بگوید خبری نیست" اما خودت هستی. وانمود میکنی که ایستادی؟نه. 

برای آرامشت باید جبران خلیل جبران بخونم برات. بخونم برات که:

"بعﻀ ﻮﻨﺪ ﺷﺎﺩ ﺍﺯ ﻏﻢ ﻋﻈﻤﺘﺮ ﺍﺳﺖ،

ﺑﻌﻀ ﻮﻨﺪ ﻨﻦ ﻧﺴﺖ ﺑﻠﻪ ﻏﻢ ﺑﺮ ﺷﺎﺩ ﺮ دارد

ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﻮﻢ ﻪ ﻏﻢ ﻭ ﺷﺎﺩ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ

ﻧﺎﺬﺮﻧﺪ .

ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺰﺩ ﺗﻮ ﻣﺁﻨﺪ

ﻭ ﻫﻨﺎﻣ ﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺩﺭ ﻨﺎﺭﺕ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ،

ﺑﺎﺩ ﺁﺭ ﻪ ﺁﻥ ﺩﺮ ﻧﺰ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺘﻪ است

ﻭ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻪ ﺗﻮ ﻮﻥ ﺩﻭ ﻔﻪ ى ﺗﺮﺍﺯﻭ ﻣﺎﻥ ﺷﺎﺩ ﻭ ﻏﻢ

ﺁﻭﺨﺘﻪﺍ

ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻫﻨﺎﻣ ﻪ ﺑﻪ ﻠ ﺗﻬ ﺑﺎﺷ ﺩﻭ ﻔﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ

ﺗﻮﺍﺯﻥ ﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ .

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘ ﻪ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﻫﺴﺘ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﺩﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺯﺭ ﻭ

ﻧﻘﺮﻩ ﺧﻮﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﻨﺠﺪ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﺎﻡ ﺑﻨﺎﺎﺭ ﺩﻭ

ﻔﻪ ى ﻏﻢ ﻭ ﺷﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺎﻦ ﻣﺭﻭﺩ."

می بینی دخترکم از بغضت داره کاسته میشه؟فکر میکردی این بغض کلماتی باشه که داری مینویسیشون؟ می بینی نم نم ابرهای تو دارن می بارن؟و چقدر قشنگ؟


-7-

این دوران، احتمالا هیچ وقت فراموشم نمیشه. حوادثی از جنس های مختلف کنترلم رو دست گرفتن و من قادر نیستم هنوز روی اونها مسلط بشم. پخته تر از دل این کوره بیرون خواهم اومد؟

هرچقدر تلاش میکنم چیزی که درونم هست رو لمس کنم قادر نیستم. بغضی نشسته که نه بیرون میاد و نه فرو خورده میشه. میخوام برگردم به زندگی عادی اما قویا مسلطه بر من. بزرگترین بزرگترین اندوه ها رو با صبر و سیگار و اشک طی کرده بودم. اما حالا باید ابزارهای جدید پیدا کنم.

البته که خواهد گذشت.البته که بزرگتر خواهم شد. 

 

امروز داشتم به تو فکر میکردم که بگم فلانی جان نکنه سخت بگیری و تگذاری که بگذره. که جانکاه ترینشون هم میگذره. اگر هیچ بعدی هم نبود باز آدمیزاد دوام میاره. گرچه چیزی که ازش میمونه قابل حدس شاید نباشه. 

اما فکر کردم شاید در اشتباه باشم. شاید ماندنی بود این غم و کاش بماند. که بگم "تنها یک چیز را از تو بیشتر دوست دارم و آن اینکه تو را دوست دارم." کاش اندوهی تسلی ناپذیر باشه که بگم معنای زایل نشدنی در زندگی یافتم. کاش بگم عشق رو یافتم. 

شاید حق با تو باشه و دوست دارم که رها کنم هر عقیده رو تا رقصیدنش رو تماشا کنم. وقتی میچسبی بهش و میچسبانی به خودت روزنه ای برای نوری باقی نمیذاری.


-5-

 

نمیدونم اتفاقی که درونم افتاده رو به فال نیک بگیرم یا بترسم از اینکه دلم داره سخت میشه. دلم داره سخت میشه یا توان تحمل و پذیرشم بالا رفته؟ توان دل بستن رو دارم از دست میدم و نور عشق داره توی دلم خاموش میشه یا عواطفم به بلوغ تازه ای رسیده؟

باهم بشنویم: پرسه های شبانه


-4-

داشتم غزلی از سایه گوش میدادم که:

" امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گرد مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه سر منزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هرگام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است" تا رسید به:

" از روی تو دل کندنم آموخت زمانه"

روی تو دل کندنم آموخت زمانه؟

هرقدر هم دشوار، اما آموخت.

اما خوب بود که یاد گرفتیم؟خوب بود که یاد گرفتیم درد نکشیم از، از دست دادن عزیزانمون؟

 

 


-8-

تا مدتی قبلتر، توی روابطم سخت گیرتر بودم. نه به سبب خود برتربینی. همیشه احساس کردم که برای ایجاد صمیمیت و دوستی، لازمه که پس زمینه های مشترک وجود داشته باشه و توی زمینه های مختلف یکسانی و هماهنگی باشه تا امکان نزدیکی فراهم بشه. اوایل دانشگاه با هم کلاسی های پسرم، وارد رابطه دوستانه ای نمیشدم، چون فرهنگی که در دلش رشد کرده بودم مرزهای سختی برای ارتباط دو جنس قائل شده بود. ارتباط دوستانه هم ناشناخته و اضطراب آور بود و هم مناسباتش برام تعریف نشده بود. احساس میکردم اگر ورود کنم حقش رو نمیتونم به خوبی ادا کنم. در مورد دوستان دخترم هم سخت گیری زیادی به خرج دادم. اگر نزدیک به فضای مذهبی و روانی خودم نبودن، نزدیک نمیشدم.

در کنار این سخت گیری، تمام این مدت از هم اتاق شدن کنار آدم های هم فکر خودم دوری کردم. اوایلش تعامل باهاشون برام خیلی سخت بود و عمیقا توی جمعشون احساس غربت میکردم. از منطقه امن خودم دور شده بودم. اما با خودم قرار گذاشته بودم که نذارم تفاوت عقیده ها، باعث بشه گروهی از آدمها رو مطرود بدونم. این، چالش های زیادی رو برام به وجود آورده بود. زمانی بود که شیوه مذهبی بودنم ( نه به طور مطلق مذهب) باعث شرم خودم بود. گاهی بخاطر اینکه دیگران هم محدودیت هایی که هست رو نمیپذیرن و از بعضی لذت ها بهره می برن، نسبت بهشون اکراه پیدا میکردم چون درون خودم  هم این میل وجود داشت. این حس، باعث میشد از خودم خجالت بکشم. یه جایی به خودم گفتم، تمام این خوب و بد ها و مرزها، مطلق هم که باشه، اگر رعایتش انسان بهتری از من نسازه و من سرشار از عقده ها و غرور باشم، چه ارزشی داره؟ تا وقتی نتونم دیگری ای رو که مثل من معتقد نیست دوست نداشته باشم، رعایت های من چه وزنی داره؟ با خودم صداقت کافی داشتم که این ها دلیل تراشی نباشه برای دور زدن قوانین. ترجیح دادم توی این موقعیت ها عمل نکنم ولی درونم هم پر از عقده نباشه.

چیزی که مدتیه که آزارم میده، رفتار بعضی آدمهای مذهبی اطرافمه. به محض اندکی تفاوت مواضع، پا روی عاطفه هایی که توی مدتها شکل گرفته میگذارن و به راحتی طرد میکنن. یک الگو شده در رفتارشون. همیشه این سوال توی ذهنمه که نهایت نهایت دین داری ما اگر منجر به انسان های بهتری شدن، محبت بین تمام آدمها نشه، اعتبار این دین داری به چی خواهد بود؟ چطور میشه کسی رو که به ارزشهای دینی تو باور نداره، به راحتی محکوم کنی و ارزش انسانی ش رو هم تنها به همین دلیل به شمار نیاری؟ چرا انسان بدون دین، مستحق تحقیر شمرده میشه؟ بعضی وقتها که دلم میگیره به این فکر میکنم که مگر نمیدونن که ایمان ورزیدن، باور به وجود خداوند، چقدر دشواره و نداشتنش دشوارتر؟چرا فکر میکنن همواره در برابرشون کسانی هستن که عناد می ورزن؟یا به چه حقی رنجش خاطر کسانی که میخواهند و مشتاقند اما نمیتوانند رو فراهم میکنن؟ چرا در تلاشن امید به رحمت خداوند رو درون دیگران خاموش کنن؟ شاید دوست داشتن سخت تر از طرد کردن باشه.

( دلی برای کینه ندارم. سخته که با کسی که مثل تو فکر نمیکنه در ارتباط باشی و همواره دلت بخواد و تلاش کنی که دوستش داشته باشی. اینکار رو کردم و مراقب بودم که دوستش بدارم. اینکه تلاشی شبیه من نکرد حقیقتا اهمیتی نداشت. اینکه در جواب تمام مراقبت هام، با یک جمله به روحم چنگ کشید توی جمع و باز دلم نخواست حرمت بینمون بشکنه و جمعمون بپاشه  و چیزی نگفتم دلم رو شکست.)

 پ.ن: این مسئله برمیگرده به حدود یک ماه پیش. شایدم بیشتر. الان که دارم مینویسمش عمق ناراحتی خودم رو لمس میکنم. چرا اینقدر از احساساتم فاصله دارم؟

پ.ن 1: تلاش و اصرار برای دوست داشتن همه آدمها، با همه تفاوتها، سخته. اما این چیزیه که دلم میخواد بهش پایبند بمونم. وقتی که دلم میشکنه نمیدونم شک میکنم که راهی که برای این هدف در پیش گرفتم درست بوده یا نه. وقتی زینب گفت با خودت و بقیه در صلحی، یکم دلم آروم شد. وقتی میتونم پاسخ بدم اما احساس میکنم دریدن پرده شرمه، و نمیدم، دلم میگیره. 

پ.ن 2: وقتی برترندیدن خودم باعث میشه احتیاج به خودبرتر بینی دیگری برآورده بشه باعث میشه از خودم بپرسم این شیوه درسته؟من که نخواهم خواست فریب خودبرتر بینی رو بپذیرم اما درسته که به مهرورزیدن ادامه داد؟

پ.ن 3: نوشتن مثل آیینه گرفتن برابر خودته. اشتباه میکردم که فکر میکردم نوشتن بیهوده ست و خط خطی کردنه. نوشتن زنده کردن دغدغه هایی که از یادشون بردی، دیدن نقص و کاستی های خودته و نترسیدن از قضاوت دیگران از تصویرهاییه که از خودت ارائه میکنی. شاید موفق نشی توی ارائه تصویر دقیق از خودت، اما اهمیت نظر دیگران وقتی خودت به خودت آگاهتر میشی، کمتر و کمتر میشه.

پ.ن 4: حالا که با نوشتن بخش زیادی از بار رنجم رو زمین گذاشتم میتونم درک کنم که دنیای درون چقدر پیچیده تر و ناشناخته تر از چیزیه که فکرش رو میکردم.پس راه یافتن به بیرون و دنیای درون بقیه آدمها شاید همواره توی هاله ای ابهامات باقی بمونه و همیشه در حد تجربه باشه نه فهم.

پ.ن5: خیلی سردمه.

پ.ن6: وقتی خواستم این یادداشت و بنویسم فقط میخواستم به معیار دوستی هام فکر کنم اما از جایی سر در آورد که فکرش رو نمیکردم.

نوشتن،غالبا برای بلند بلند فکر کردنمه.باید منتقلش کنم به دفتر یادداشت وقتی نمیتونم و قصد ندارم برای مخاطبی غیر از خودم بنویسم؟شاید.


-7-

 

 

مرگ را دیده ام من
در دیداری غمناک
من مرگ را به دست سوده ام
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه!
بگذاریدم!
بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه ای آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و شمعی که به رهگذر باد
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند
خوشا آن دم که زن وار
با شادترین نیاز تنم
به آغوشش کشم

تا قلب
به کاهلی از کار باز ماند
و نگاه چشم
به خالی های جاودانه بر دوخته
و تن عاطل
دردا!
دردا که مرگ
نه مردن شمع
و نه باز ماندن ساعت است
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه بازش یابی
نه لیموی پر آبی که می مکی
تا آن چه به دور افکندنی ست
تفاله یی بیش نباشد
تجربه یی است غم انگیز
غم انگیز
به سالها و به سالها و به سالها
وقتی که گرداگرد تو را مرده گانی زیبا فراگرفته اند

یا محتضرانی آشنا
که تو را بدیشان بسته اند
با زنجیر های رسمی شناسنامه ها
واوراق هویت
و کاغذهایی که از بسیاری تمبرها و مهرها
ومرکبی که خوردشان رفته است

سنگین شده باشد

وقتی که به پیراهن تو
چانه ها
دمی از جنبش باز نمی ماند
بی آنکه از تمامی صداها
یک صدا آشنای تو باشد
وقتی که دردها از حسادت های حقیر بر نمی گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده ها است

آری،مرگ
انتظاری خوف انگیزست
انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه های شایعه
تا به دفاع از عصمت مادر خویش برخیزد
و بودا را
با فریادهای شور و شوق هلهله ها
تا به لباس مقدس سربازی در آید
یا دیوژن را
با یقه ی شکسته و کفش برقی
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت شام اسکندر

من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده


-6-

اگر میتونستم انتخاب کنم که چطور بمیرم، بعد از یک لذت عمیق بود. مثلا بعد از یک شب برفی، وقتی که تمام شب به تماشای بارش برف گذشته و در نهایت خستگی احساس کنم کسی هست که مراقبمه و بعد یه خواب طولانی؛ بدون بیداری.

نمیدونم چرا اما احساس میکنم که میشه شیوه مردن رو انتخاب کرد و باید یه سناریو خوب براش چید تا اتفاق بیفته. نحوه ای هم که ازش متنفری شانس زیادی برای اتفاق افتادن داره.

.

از وقتی مرگ، بودن، معنا شده مسائل زندگیم، آدمهایی برام بزرگ به شمار میان که با مرگ، آرام برخورد میکنن؛ آدمهایی که با غفلت از مرگ هم اگر زندگی میکنن، به مرگ غلبه کردن و اگر به سراغشون بیاد دچار فروپاشی نمیشن.اگر فقط یک خواسته از زندگی داشته باشم مرگ باوقاره.

دکتر شایگان برای من یکی از آدمهاییه که با مرگ در نهایت وقار روبرو شده. از وقتی مواجهه ش با مرگ رو دیدم، "بزرگ" دیدمشون. وقتی این جمله رو میخوندم که " جایی باید اگو را رام کرد و گذاشت و رفت" دلم قوت میگرفت که آدمهایی هستن که مثل من مرگ براشون دغدغه بوده و حضور مرگ ضعیف و زبونشون نکرده. دلم گرم میشه که میتونم به مرگ غلبه کنم و با لحاظ مرگ، قدرتمندانه زندگی کنم.

.

با سوالاتی که هیچ وقت پاسخ داده نمیشن اما از تو جدایی ناپذیرن باید چه کرد؟ اگر بپرسی که جهان بی تفاوته نسبت به تو یا نه، پاسخ یقینی ای وجود نداره. نمیتونم ازش دست بکشم. فکر کردن بهش، مثل برداشتن بار تمام جهانه. نمیتونم همواره روی دوشم حملش کنم. نمیتونم برای همیشه هم کنارش بگذارم. گویی که من دیگه من نیستم.

بشنویم: Revolving Door


 

 

زمستون یکی از پررین فصل هاست برای من. سرمای بیرون درونت رو به تکاپو وادار میکنه. یک لذت ساده مثل نوشیدن یک لیوان چای، دوچندان میشه. از بیرون خبری نیست. درون توئه که باید به جنبش در بیاد. تویی که باید گرما ببخشی به زندگی.

فشارهای بیرونی هم اثر مشابهی دارن. وقتی احساس میکنی جبری از بیرون داره وارد میشه، حتی اگر کاری که انجام میدی مورد علاقت هم باشه، میل به ابراز درونیات و پرداختن به دغدغه ها و علایق شدت میگیره. 

به عمق زندگی کردنمون، مرگ رو تجربه میکنیم. 

هزاران بار باید گفت " خوشا این لحظه بشکوه برخورداری از بودن".


-9-

 

 

باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی

هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر 
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.

گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ است در نامتناهی‌ ظلمات:
ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

 

بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

 

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ اقیانوسی، ــ
من به هیأتِ ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

 

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است.

 

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

 

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

 

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

 

احمد شاملو


"با دست رعشه دار چو شبنم در این چمن

دامان آفتاب مکرر گرفته ایم

باور که میکند که در این بحر چون حباب

سر داده ایم و زندگی از سر گرفته ایم"

.

اولین بار که این شعر و زندگی کردم فکر میکردم دیگه سراغم نمیاد. حالا هم فاجعه نیست و دوباره شادی و همه چیزهای رفته برمیگردن. کودک آسیب پذیر درونت رو مداوا مبکنی و یادت هم نمیمونه.

اما دفعه بعد فقط لطفا تنها گریه نکنیم. D: حتی اگر کمک نتواستیم آغوش شما شفابخشه. شما که خوابها رو پریشان میکنین.

با خودت میگی گرمای دلت و زندگیه.اما همین آتش توی دستت اگر مراقب نباشی دامنت رو خواهد سوزاند :) به همین سادگی. اشکها و بی تابی ها تاوان یک لحظه غفلت شیرین و پرواز خیاله.

#موقت


تا یک ساعت پیش از خودم عصبانی بودم. به این فکر میکردم که آدم شکایت از خودش رو کجا باید ببره؟ به کی باید بگه آقا من این دختر رو تا ساعاتی نمیخوام. شایدم هیچ وقت دیگه نخوامش. خسته شدم. چرا؟ که آرامش میکنم، بعد یک شبی وسط خوابش بیدار میشه، یک لحظه خاطره خیال وصلی از ذهنش عبور میکنه و بعد خواب میبینه. طوری که انگار زندگیش کرده. حالا من باید آرومش کنم به صد حیله. دنبال کسی میگشتم که بهش بگم آقا این دختر بیخ ریش خودتون. غمش مال خودتون. شادیش مال خودتون. من دیگه از پسش بر نمیام. نه که نخوام، خسته شدم. از مرگ بترسه بگم، حواسم بهت هست، میریم دنبال جواب این سوال بدون جواب. با وحشت از خواب بیدار شدنهاش رو صبر کردم، با عاشقیتش صبر کردم و خیلی چیزهای دیگه. از اینجا به بعدش مال خودتون، شایدم هیچ وقت نیومدم دنبالش. 

گذاشتم حرفهاشو که زد، دوش گرفتم. دراز کشیدم که خستگی و سنگینی باری که از کتابهای سنگین کنکور بود کم بشه، صبر کردم دلتنگی خانواده کم بشه، صبر کردم دلتنگی برای بقیه آدمهای عزیزش کم بشه، فشار تموم  کردن تکلیف برای نمره کامل و برداشتم. براش چای دم کردم. بهش گفتم عزیزم، تویی که الان شکایت میکنی، بار بیش از توانش به عهده ش میذاری و توقع داری ابر انسان باشه. یک نمونه ساده ش، میخوای سر درس استاد x و y و z بشینی قبول، کیف میکنی از شاگردیشون قبول، عشق دنیاست برات وقتی تقلا میکنی یک پاراگراف از متن اصلی کانت بخونی کنار شرحش قبول، اما توقع نداشته باش چیزهای دیگه رو هم کنارش جمع کنی. فکر نمیکنی تا همین جا هم خوب پیش رفته؟ شاید باید یک بار برای همیشه سبک زندگیتو عوض کنی. به اندازه معقول بار روی دوشت تحمل کنی. اگر احتیاج به یاری داشتی، یاری بگیری. فراموش نکنی که تو انسانی و باید محدودیت های خودت رو ببینی. 

حالا همه آدمهای درونم به آشتی رسیدن و باهم برمیگردیم خونه!


عادت ذهنی آزار دهنده ای دارم که همزمان چیزی رو که احساس میکنم، معقولش کنم. گاهی یا اصلا نشدنیه یا هضمش زمان لازم داره.

تصمیم گرفتم یکبار فرصت بدم تا فقط احساسش کنم.

داشتم فکر میکردم که چرا هربار که میخوام مطالعه جدی ای بکنم نیاز دارم موسیقی بی کلامی رو بشنوم وگرنه بعد از مدتی تمرکزم و از دست میدم. انگار میخوام چیزی رو نشنوم. چیزی رو دور بزنم. میدونم هم که دارم از سکوت کر کننده جهان فرار میکنم. "سکوت کر کننده جهان" چیزیه که میخواستم معقولش کنم. قبل از اینکه بیانش کنم با سوالات ذهنم بمباران شده بود که اصلا معنی داره و . ؟ ولی حتی اگر نتونم اعتبارش رو توجیه کنم، این چیزیه که احساسش میکنم. 

یاد شعری افتادم که خونده بودم: 

"دیگر چیزی نمیخواهم

مگر صدای نجوایی 

که چیزی بگوید پنهان

پنهان کند سکوت مرا

مثل زمین گورستان

که چیزی نمیخواهد

مگر صدای خش خش برگی از باد"

چیزی که میخوام و چیزی که احساس میکنم درست عین همینه.

حالا شاید بشه بهش فکر کرد.

پ.ن: شاید هدایت اندک و اجازه دادن به جاری بودن این جریان، درست ترین کاری باشه که باید انجام بدم. بمباران شدن ذهنم خوبه از طرفی، تنها اشکالش شاید این باشه که نرسم به جمع کردن تمام بحثها. ولی فشار آوردن بیهوده ست. و احساساتی که دارم تجربه میکنم و ایده هایی که به ذهنم میاد  هم، جذاب و لذت بخشه!

پ.ن 2: یادمه که وقتی کلاس نگارگری میرفتم، وقتی که باید طرحی رو میکشیدیم اون سکوت کر کننده رو باز میشنیدم. در حالت عادی سعی میکنم بپذیرمش درون خودم و ازش فرار نکنم اما وقتی باید قرار داشته باشم برای کاری و تمام حواسم رو بهش مشغول میکنم، انگار میزنه زیر همه چیز. وقتی میخوام نادیده ش بگیرم با تمام قدرتش منو در بر میگیره و میخواد که ببینمش. شبیه گفتار دیوانه هاست انگار. اینم از جمله حسهاییه که تلاشم برای اینکه معقولش کنم و ناتوانی ازش، فلج کننده ست.

بعدا نوشت: چیزی که باعث آزار میشه انگار اینه که تو تلاش میکنی با این سکوت یکی بشی ولی توانش رو نداری. نمیدونم اساسا نشدنیه یا تلاش لازم داره یا چی. باهاش درگیری اما نمیدونم چطور باید این درگیری رو حل کرد.

بعدا نوشت 2: شاید فکر بتونه روی این احساس هم اثر بذاره.پس احتمالا باید بهش فکر کنم شاید چیزی که احساسش میکنم هم تغییر کرد. اما بدون دخالت من شکل گرفته. ماهیتش کاملا ناشناخته ست.

بعدا نوشت 3: ساعت هفت و نیم صبح بود، همون روزی که برف میومد، داشتم با اتوبوس والفجر میرفتم خوابگاه. دختربچه ای همراه مادرش سوار شد، کمتر شبیه بقیه بچه ها بود. بدون مقدمه دستم و محکم گرفت گفت سردمه. خیلی جدی! با غرور D: منم باید الان دست اولین آدمی که میتونم بهش این حرفا رو بزنم بگیرم و خیلی جدی بگم سردمه. موقع گفتن این حرفا دستم یخ میکنه. دستشو بگیرم، گرم که شدم ادامه بدم.

بعدا نوشت 4: وقتهایی مثل این، نوشتن مثل درمانه و موسیقی مثل مرهم. تا چند ساعت یا یک شب بعدش، انگار زخمی رو روحم یا روانمه، وقتی که آروم شدم و با موسیقی مرهم روش گذاشتم دوباره میتونم ادامه بدم. 

شاید با این روند نشه خوب کنکور داد. اما فهمیدن اینکه توی وجودم چی داره میگذره و مراقبت از جانم، یقینا از هرچیزی برام مهتره.


اگر زندگی رو چیزی شبیه تئاتر فرض کنیم، "دوست" نقش جدی ای توی این صحنه نداشت. به دلایلی هم خواسته هم ناخواسته.

چیزی که اهمیت داره اینه که دوست دارم  از بازیگرهایی که صحنه نمایش من و به هم زدن حرف بزنم.

"ر" عزیز عزیز، جزو آدمهای مهم و ابدی من به حساب میاد، اما تفاوتش با بقیه اینه که هیچ وقت، حتی اوایل آشنایی غریبه نبود. حسی که از حضورش از روزی که شناختمش تا الان داشتم و دارم، خوشحالی و رضایت عمیق از زندگی و آرامشه. دور بشه یا نزدیک، حرف بزنیم یا نزنیم، جاودانه ست. رنجش ازش بی معناست. عزیز همیشه ست.

"ا" کسیه که توی دانشکده به خوبیش معروفه. چیزی که برای من از بقیه متمایزش کرد این بود که توی موقعیت سختی دستم رو گرفت. یاری رسوند و عبور  کرد. به عمیق ترین دردهای اون زمان گوش داد. زمانی که مرگ برای من مسئله شده بود و توی افسردگی و اضطراب عمیقی فرو رفته بودم. همیشه از خودم میپرسیدم، چطور میتونه باری رو که من نمیتونم به دوش بکشم، میخواد برداره؟ مهم نیست چقدرش، اینکه آدمی قصد کنه فراتر از خودش رو ببینه، خیلی عجیب به نظرم میومد. اون زمان به قدری دشواری های مسئله مرگ و ورود به یک شهر دیگه بدون خانواده سنگین بود که نمیتونستم تصور کنم چطور یک نفر میتونه علاوه بر مسائل خودش بخواد کمی از بار دیگری رو هم به دوش بکشه. الان مثل قبل شاید غیر قابل باور نباشه یاریش، اما از قدردانی من نسبت بهش هیچ وقت چیزی کم نمیشه. هیچ وقت فراموشم نمیشه توی زمانی که حتی اومدن به دانشگاه براش خطر محسوب میشد، این قدم و برداشت. یکی از مهمترین آدمهایی بود و هست که اعتمادم به دوستی ها رو زنده نگه میداره.

"ش" چهارمین هم اتاقی بود که اولش اصلا از اومدنش خوشحال نشدیم :)) قصد نداشتم صمیمیتی داشته باشم با هم اتاقی ها که تمرکز بیشتری داشته باشم. اما بحمدلله هر چهارتاشون الان از دوستام محسوب میشن :)). قصدم این بود که انرژی نذارم برای اینکه نزدیک بشیم، تا بتونم کارامو بهتر پیش ببرم. "ش" رفتارش گرم بود و بعد از یک مدت گرمتر شد. نوشیدن چای توی گوشه های خاص خودمون و گشودن رازهاش زمینه اش شد برای صمیمیت. من با تردید و کمتر از اون اینکارو کردم. نمیخواستم و نمیتونستم تا نشناختمش صمیمی بشم. من با تعداد کم دوستانم هیچ وقت مشکلی نداشتم اما از بیرون منزوی دیده شدن، باعث شده بود فکر کنم بین اکثر آدمها نچسب هم محسوب میشم و توی شلوغی همیشه معذب بودم. "ش" شفای این درد بود. بر خلاف من، برون گراییش غلبه داشت. بدون اینکه حرفی بزنه، هم کنارش خلوت داشتم، هم تصور نچسب بودن رو از ذهنم پاک کرد و همین به رفع باگهام کمک کرد D: . الان که حالم خیلی بهتره، مثل روزهای اول شاید تاثیر شفابخشش توی زندگیم رو حس نکنم اما همیشه توی قلبم قدردانش خواهم بود. تا همین الان هم نتونستم به همون اندازه که گشوده ست به من نسبت بهش گشوده باشم، اما هر اتفاقی هم بیفته "رفیق" میمونه. چون مهرش روی قلبم زده شده.

"م" مهربان و "ح" از این لیست باقی مونده.

پ.ن : اگر کنکور نبود معلوم نبود کی به این یادداشت فکر میکردم و می نوشتم. معلوم نبود کی مصاحبه استاد "علی اکبر شهنازی" رو گوش میدادم. یا کنار خوندن کتاب قرون وسطی گریه را به مستی بهانه کردم" عبدالوهاب شهیدی، عشق داند شجریان و . رو با لذت وصف نشدنی گوش میدادم. 

من عمیقا سپاسگذار زندگی ای هستم که به من عطا شده.

هزاران بار، هر لحظه ش رو سپاسگذارم.

پ.ن 2: هر بار که لذت "بودن" رو عمیقا احساس میکنم، احساس میکنم همون لحظه میتونم جان بدم. لذت بودن تو رو وادار به خشوع در برابر بی نهایتی میکنه که ناشناخته ست ولی تو احساسش میکنی و متواضعانه حاضری که تمام آن چیزی که به تو عطا شده به امانت، با نهایت قدرشناسی، تحویل بدی.


14

ابتدای صمیمیت،بیشترین اضطرابها رو با خودش داره. صمیمیت شبیه نورافکنی میشه به درونت. چیزهایی آشکار میشن که در عمق روانت پنهان بوده. گاهی دردهایی رو به دیدت میارن که اگر تاب تحمل کردنش رو هم داشته باشی خیلی خیلی جانت رو نازک میکنن، اما درونت رو پالایش میکنن. یار تو مسئولیتی در قبال رنج های تو نداره اما اگر به قدر کافی خوش اقبال باشی و به تو کمک کنه که از هجوم اضطرابها نترسی و اجازه بدی درونت هرچیز زائد رو بیرون بریزه، به روانی سالم تر،زلالتر و آرام تر دست پیدا میکنی.


از وقتی که با زندگی و مرگ در جنگم، گاهی میشه که احساس میکنم زورم دیگه بهش نمیرسه. انگار زیر آبی و نمیتونی نفس بکشی. یاد گرفتم که دست و پا زدن این موقع ها بیشتر غرقت میکنه. باید تسلیم محض بشی. دستات و بیاری بالا. اگر نخواد که تو رو بکشه، که تا حالا نکشته، خودش به خشکی برت میگردونه. اینجور وقتها، میرفتم توی تاریکی، تنها، گاهی روی چمنها دراز میکشیدم و چشمامو می بستم، یا توی گوشه مخصوصم زانوهام و بغلم میکردم و سکوت. تمام وجودم سکوت و تسلیم میشد. سیگار توی این لحظه ها یارم بود. اجازه میداد کمی نفسم بالا بیاد. از وقتی گفتگوهامون با ش. ختم میشد بهش، تبدیل شده بود به عادت. دیگه اثر نداشت. میخواستم کنارش بذارم اما بخاطر آزارش گذاشته بودم برای بعد از کنکور. چند روز پیش منتظر رفیق دردانه بودم، رفتم که بکشم دیدم فندکم نیست. رفتم و برگشتم دیدم که بسته ش و گم کردم. توی دستم بود و گمش کردم. از برکاتش، فکر میکنم فراموشی هم بود. کلافه شدم. بهش احتیاج داشتم و نبود. از فراموشی کلافه شدم. از وابستگی کلافه شدم. از "محتاج بودن" بهش بدم اومد. احساس کردم کوچک شدم. همون لحظه کنارش گذاشتم. دارم آزار ترکش رو میکشم، اما حاضر نیستم بهش وابسته باشم هیچ وقت.

وابستگی، به خودی خودش، به اندازه ش بد نیست. اما اگر متعلقش شایسته نباشه، بیهوده ست.

اگر جانم رو سپردم به وابستگی ای، باید آگاهانه سپرده باشم.


من چرا اینقدر تلاش میکنم بدون تو زندگی کنم در حالیکه نمیتونم؟

این خلا پرنشدنی، این سردی مطلق، نبودن توئه؟

باید بهم ثابت میشد که تو قابل حذف شدن از من نیستی؟

هربار که میخوام تو رو صدا کنم میترسم. از غرق شدن در توهماتم می ترسم.

هستی، من آیه های تو رو دیدم. با ایمان شفافم به بودنت، از خواندنت می ترسم.


دیشب، چراغ و خاموش کرده بودم و در حال پیام دادن به نازنینی بودم، توی خواب و بیداری. یه جایی دیگه خوابم برد. اما انتظار رسیدن پیامش یدفعه از خواب پروندم. به محض بیدار شدن این فکر اومد توی ذهنم که همینطور که الان بیدار شدم، بعد از مرگ هم بیدار میشم. اما باید انتظاری باشه.

شعر شاملو توی ذهنم می چرخید که: 

هان سنجیده باش 

که نومیدان را معادی مقدر نیست

معشوق در ذره ذره جان توست

که باور داشته ای

و رستاخیز در چشم انداز همیشه تو به کار است

 

خیلی ناخودآگاه. اما این تجربه آیت شفافی بود برای امید به رستاخیز.

مثل چشیدن طعم یک عقیده بود.


" شاعر بزرگ ریلکه» چنین تصویری از مرگ ارائه می کند: در بطن زن آبستن، در پس چهره خسته و مهربانش، دو میوه در شرف تکوین است: یکی مرگ و دیگری زندگی». مرگ جزئی از زندگی است و مرگ و زندگی جفت یکدیگر هستند و همان لحظه ی ورود به عرصه ی حیات، مرگ آغاز می شود. در واقع هر روزی که زنده ایم، یک روز از مرگ یده ایم. موقعی که جوانی، اصلاً به مرگ فکر نمی کنی، فکر می کنی تا ابد هستی؛ پا که به سن می گذاری، مرگ را درک می کنی و می فهمی اش. من به زودی هشتاد ساله می شوم، عمر مفیدم را کرده ام. از هفتاد به بالا می دانی که به سوی مرگ می روی. این است که حالا برای من مرگ رهایی است. پرونده بسته می شود و تمام! "

.

این متن، بخشی از یکی از مصاحبه های دکتر شایگان هست. بعد از دیدن نحوه مواجهشون با مرگ، مجذوبشون شدم.

اینکه کسی آرام، با وقار، بدون حرص بیشتر برای زندگی در کنار ستایش زندگی، مرگ رو درونش پذیرفته باشه یک قهرمانه برای من. این از همه آدمها انگار بر نمیاد.

.

مرگ برای من "مسئله"ست. 

چگونه زیستن، چگونه مردن مهم ترین چیزیه که فکر میکنم باید جوابی براش پیدا کرد.

.

این ایده که یک زمین سوخته باید برای مرگ باقی گذاشت رو می پذیرم. اما فکر میکنم پاسخ کاملی نیست. ما میتونیم قبل از اینکه فرصت کافی پیدا کرده باشیم این دنیا رو ترک کنیم. تو یه حادثه،بیماری یا هر اتفاق دیگه ای. وقتی به مرگ های ناگهانی فکر میکنم یکی از مهمترین ترسهام، معلق بودن وضع ایمانیمه. هرچند شاید دوست نومسیحی که میگفت اگر نمیدونی پس نداری درست باشه. ( ایمانش واقعا به جانش نشسته بود. خوشحالیش درست مثل آدم خسته ای بود که به مکان امنی رسیده. میگفت الان دیگه همیشه خوشحالم نه مقطعی.)

.

یکی از چیزهایی که بهم جرات میده برای مردن، اینه که من عشق رو لمس کرده ام. وصال نیافتم اما اذیتم نمیکنه. انگار چیزی در دستته که ابدیه و دست مرگ بهش نخواهد رسید. حتی اگر خودت دیگه در میان نباشی.

.

از اینکه مدت زیادیه توانم رو بهش اختصاص دادم راضیم. درسته هنوز میترسم، هنوز کنار نیومدم اما هزاران بار قوی تر شدم. صبور تر شدم توی زندگی.

.

شاید مردن واقعا نیاز به آمادگی داره. به اندازه زندگی کردن.

 

 


و. توی این هفته حق دوستی رو بر من تمام کرد.

به حقیقی ترین معنا، نیمه مرده بودم و اگر به دادم نمیرسید نمیدونم چی میشد.

جان رفته م رو برگردوند. کودکانه میخواستم یک نفر بگه یقینا چیزی نمیشه. یقینا همه خوب میشن. یقینا همه مون باز کنار هم میمونیم. اما حالا میتونم بگم انشالله که میمونیم.

میگن برای آدمهای  سالم زیادی خطر محسوب نمیشه و آمارهای ضد و نقیضی بیرون میاد که آدمهای بدون مشکلی . . پس تو در پس امیدت، آمادگی احتمالی برای نقطه پایان هم باید داشته باشی.

گاهی روحت داره از تنت جدا میشه و با این حال باید به زندگی ادامه بدی و آروم بمونی.

ترجیح میدم که میل به ماندن رو رام کنم تا اگر . با چشمهایی سرشار از حسرت نباشم.

من به قدر بیست و سه سال چشیدم و اگر باشم باز عاشقی میکنم.

 

الحکم لله.


خیلی زوده برای گفتن قصه هامون،(با فرض اینکه بعدی باشه که قصه هامون و تعریف کنیم)، اما دلم میخواد خاطره ستاره هایی که توی این تاریکی پیدا میشن و خیلی زود خاموش میشن ثبت بشه.

.

از وقتی تهران اومدم و. نسبت بهم احساس مسئولیت میکنه. توی این پنج سال، بیش از ده بار ندیدمش اما همیشه از دور مراقبه. از تجربه های وجودیم نمیتونم براش حرف بزنم و فکر میکردم کم کم تا مهاجرتش ارتباطمون کمرنگتر میشه. اما شگفت زده م کرد. وقتی توی اضطراب داشتم دست و پا میزدم انگار به دریا زد و نجاتم داد. مفهوم دوستی و نزدیکی رو توی ذهنم تغییر داد.در عین نزدیکیش، چون جنس دغدغه م براش قابل قبول نبود صمیمیتی که با نازنینان دیگری داشتم نبود. اما کسی که نجات بخش بود، او بود. در عین اینکه نباید بیش از حد بزرگش کنم و نباید چیز دیگه ای رو کوچک، بزرگه.

.

با ح. آشتی کردم. همچنان باور داشتم کورکورانه از جانبش آسیب دیدم. اما دلم خواست که ببخشم و باشه توی زندگیم. هیچ چیز مثل قبل نمیشه. اعتمادم بر نمیگرده. محبتش مثل قبل به دلم نمیشینه. باورش نمیکنم. اما میخوام باشه.

.

توی لحظه ای که به غایت مستاصل بودم و فکر میکردم نکنه جدی جدی بمیریم؟ یک لحظه با تموم وجودم احساس کردم دلم نمیخواد بدون دوستی پروردگار از دنیا برم. شکها بمونه برای اونها که دلش رو دارن. وقتی برای اولین بار بعد از مدتها نشستم سر سجاده م، احساس کردم به عزیزی که مدتها ازش دور بودم برگشتم. من توی تاریک ترین نقطه بهش برگشتم. توی موقعیت خوف و رجا ابدی نسبت بهش.

.

دلم میخواست با آقای ق. گفتگو کنم. کردم. باز هم فهمیدم که گویی جوابی نیست.پناهی نیست. فقط میتونیم تکیه کنیم گاهی به همدیگه تا بتونیم روشن تر بهش فکر کنیم. راهی پیدا نکردم اما از روشنی و غنای جانش لذت بردم.

وقتی میتونم بدون ترس از مرگ، از رنج از دست دادن عزیز حرف بزنم، احساس میکنم جانم آسوده میشه برای مدتی. وقتی شنیدم که "نیوشای نوشته و دلگویه هایتان هستم" احساس سبکبالی کردم. چقدر نیاز دارم به حرف زدن. بدون فکر کردن. بدون نگرانی از دیوانه شدن. بدون نگرانی از قضاوتی درباره صحت عقل و تجربه م. خدایا هزاران بار شکر.


شاید حالا بیشتر از همیشه سرگشته ام. حالا که احوالم و براش روایت کردم بیشتر احساس میکنم در حال انجام دادن هیچم.

فکر میکنم که دارم راه میرم اما دارم دور خودم میچرخم. عمر رو هدر میدم. سرگردان و کورکورانه پیش میرم.

چقدر تونستم از مرگ بپرسم؟ از مرگ پرسیدم که برسم به زندگی معنادار. اما آتشی روشن کردم برای سوزوندن تمام معناها.

گاهی اصلا میگم مگه میشه از این اسرار ازل سر در آورد؟ اگر نه داری چیکار میکنی؟ اما میدونی که این پرسشی نیست که بتونی رهاش کنی.

فقط باهاش بازی میکنی. اما آخه عشق، مرگ چیزی نیست که بتونی باهاش بازی کنی و سالم بمونی. مثل رفتن توی دل آتش میمونه.مثل نه خود رفتن توی دل آتشه. شوخی که نیست. دلت رو هم نمیتونی خوش کنی که ققنوس وار دوباره زاده میشی آخه. فقط تمام میشی.

کاش یکی بیاد و بگه جان من تو که نمیتونی پرده رو کنار بزنی. چرا غفلت رو میخواهی پس بزنی؟ تو که چشمات قادر به دیدن پشت پرده نیست.


| من همیشه حرفهایم اشک‌هایی بود
که بهانه ی بغض تو بود
نمی توانستم سخنی بگویم
پشت این روزهای تنهایی
تو مرا یاد زن بودنم انداختی
و من را با عشق خود به آسمانی بردی
که ابرها احاطه‌اش کرده بودند برای باریدن
نه من باریدم نه تو
زیرا که ما حرفهایمان را همیشه باریده بودیم
به من مرد بودنت را اثبات کن
من که زن بودنم را هرشب به تو هدیه داده بودم
به من سقفی نشان بده
من که همیشه خودم را سایبان تو کرده بودم |

 

غاده السمان


گاهی وقتها نمیشه قدم های خیلی بزرگ برداشت. شاید شبیه وقتی که داری از کوه با شیب زیاد میایی پایین. قدم های کوتاه و نزدیک به هم برمیداری. درست مثل الان. نمیدونم اوضاع داره رو به سراشیبی پیش میره یا سربالایی. فقط میدونم که تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که امیدم رو از دست ندم و حال رو ذره ذره به آینده بچسبونم. نمیتونم به کنکور فکر کنم. فقط میتونم به بخشیش فکر کنم که میتونه برای حال هم معنادار داشته باشه. ناامید نیستی از آینده، اما فقط حال توی دستته. نمیتونم به آینده بلند مدت فکر کنم. برداشتن قدم بلند ترسناکه. چون جلوتر رو نمیتونی ببینی. تاریکه هنوز. شاید زمین صاف باشه شاید گودال.


از حریص بودن نسبت به هر چیزی اکراه دارم. حتی اگر زندگی باشه.

توی این مدت، ترس و وحشت باعث شد از خودم دده بشم. 

هنوز چیزهای زیادی بود که از زندگی میخواستم. میخواستم هنوز دنبال جواب سوالم باشم. میخواستم فرصتی پیدا کنم برای زندگی کردن با امر قدسی. "هنوز صورت عشق را بر سینه نفشرده‌" بودم. 

سرزنش و بی فایده میدونم و گرنه اینکار رو میکردم. چیزی که باید درست بشه نحوه نگاهمه.

این همه خواستن اصلا زیبا نیست. ترس چهره آدمها رو رقت انگیز میکنه. دقیقا، هر چیزی که به من تعلق داره به من داده شده. شایسته ست که بزرگ منشانه تر از اونی رفتار کنی که بیش از چیزی که عطا شده بخواهی. 

این اتفاقات باعث شد خیالم آسوده تر بشه از مسیری که انتخابش کردم. چیزی به دست نیاوردم، اما طالب دانستن بودم.

فقط باید بیشتر برای آبادی درونم تلاش کنم. 


"دوستی فقط یک پیوند یا یک رابطه نیست، چیزی فراتر از آن است. به این می‌ماند که انسانی دیگر را درون خود می آوری."

"آدمی که به هر بهایی از غم و رنج می‌گریزد نمیتواند از حزن خود فراتر رود تا همچنان به یاری رساندن به مقاومت و دوستانش و بخصوص به خودش ادامه دهد."

آنخل گیندا

مستند بر سرمای درون


"من آویخته از طناب

تو شلیک کردی

 

تو شلیک کردی به طناب

برگشتم  به زندگی

 به شلیکِ دست‌های تو

 

اشتباه کرده بودند

دارند دوباره  نشانه می‌روند

قلبم را

 

حالا درست نشانه گرفتی

بزن

به قلب هدف

زندگی همین‌ است

که شلیک می‌شود از دست‌های تو"


هیچ وقت خود خواسته برنمیگردم تا گذشته رو نگاه کنم. بعضی وقتها یه اتفاقی در بیرون باعث میشه برگردم و به پشت سر نگاه کنم. مثل دیشب.

وقتی احساس کردم نیاز دارم به نوشتنش، شبیه این بود که از دور به عمق آب نگاه کنی و فکر کنی که میتونی درونش شنا کنی. اما وقتی میپری توی آب عمقش بیشتر از اون چیزیه که فکر میکردی. جایی که فکر میکنی بیش از اون نمیتونی شنا کنی فورا میایی بیرون.

اینکه مدام گذشته ای که تلخ بوده رو بیاری جلوی چشمت و انرژی روان و جسمت رو تحلیل ببری روشنه که اگر ابلهانه نباشه عاقلانه نیست. اما، اگر دردی هست که سعی داری انکارش کنی، فقط باعث میشی که به سایه سیاهی پشت سرت تبدیل بشه. وقتی انکارش نمیکنی، وقتی به دوش میکشی، غمگینی اما توان خوشحال بودن رو هم داری. سنگینیش ممکنه گاهی احساس کنی داره از پا درت میاره، اما با حرف زدن یا گاهی گریستن، میتونی مهارش کنی و بعد قدرتمندتر بلند شی. این چیزیه که از تجربه این مدت به دست اومده. دیشب بعد از نوشتن احساس کردم اشکهام بند نمیاد، اما یک جایی احساس کردم باید پاکشون کنم و یه نفس عمیق بکشم. چای دم کنم، به تلفنم با انرژی جواب بدم و بعد خودم شگفت زده شدم.

چاره کار نه توی ندیدنه، نه مدام به یاد آوردنه. به دوش کشیدن و تحمل و تحمیل نکردن رنج بیشتر به خودت. توی دادن فضا به تمام احساساتت. بدون داوری.

بعدا نوشت: هربار که درگیرش میشم میخوام که روش تسلط پیدا کنم و هربار که میرم درونش فقط تا یک عمقی میتونم طاقت بیارم. هربار انگار عمقی که میتونم درونش نفوذ کنم بیشتر میشه و توان زندگی کردنم هم بیشتر میشه. هربار که بیرون آورده میشه، احساس میکنم چیزی از جانم کنده شده و جانم کاسته شده اما سبکی عجیبی هم هست بعدش. خوشحالی بعدش وارد میشه. میتونی بخندی انگار نه انگار تا همین چند لحظه پیشش در حال جان کندن بودی. نه که شبیه دو قطبی بودن باشه. شادی و غم به طور عجیبی در پی همن. هم غمت واقعیه هم خوشحالیت. انگار اون غم باعث شده توی دیدن خوشحالی ها تیز بشی. از بودنها بیشتر لذت ببری. انگار هرچیزی بیشتر روی جانت اثر میذاره. چه از جنس غم باشه چه شادی.


خیلی عجیبه. تو خودت هم بی خبری از حجم اندوه قلبت.

چون هر روشنی، هر محبت، هر شادی ای روی تو اثر داره.

شب احساس میکنی چقدر ناتوانی از تبریک گفتن عید. ولی حجم تبریکهای روی گوشیت رو که می بینی به وجد میایی. توی قلبت هزاران بار شکر میکنی امید رو. نه که فضیلت باشه ها. با وجود تمام احوالاتی که ازش حرف میزنی، باعث نشده وقتی شادی و امید می بینی ناشکر باشی یا غر بزنی. (وقتی می بینی کسی در نزدیکی تو هست که واکنشش به محبتها کاملا خلاف توئه، عجیب میاد به نظرت.)

دخترکم، ممنونم که اگر تاریکی با روشنی قهر نیستی. ممنونم که قلب غمگین و داغ دیده ت، ناسپاس محبتها نیست. من ازت راضی راضیم دخترک.


زندگی من تحت تاثیر دو سوگ بوده و هست. اولی، مرگ "محمدصادق" پسرعمو، هم بازیم و مادرش. دومی، پدربزرگ، دوستم و یک آشنای خیلی عزیز.

اولین باره که میتونم از فراز اون حوادث و عواطف خودم بهشون نگاه کنم. احساس میکنم خاطرات بچگی پاک شده از ذهنم و فقط یک سری تصاویر مبهم هست. مثل بازی با محمد صادق توی آشپزخونه خونشون. چیزی که مونده یه طعم خیلی تلخه. حالا که میدونم تعبیر حالاتی که ازشون آگاه نبودم، افسردگی عمیق بوده.

چیزی که یادمه یه شب توی زمستون به بابا زنگ زدن و آخر شب من و خواهرم و گذاشتن پیش دایی. هنوز شال گردن قرمزم یادمه. یادم نیست چقدر طول کشید تا برگردن و من چی میدونستم. فقط یادم مونده که بعدش مامان مدام گریه میکرد. خاطره های گنگی هست از مطب روان پزشکهایی که رفتیم. نمیفهمیدم چه حسیه فقط یه چیز نامطبوع بود. مثل یک حالت تهوع دائمی. تهوع نه اما یه حس نامطبوع نامفهوم شبیه اون.

اولین روز مهدکودک و یادمه. بچه ها خیلی خوشحال بودن ولی من هیچ میلی نداشتم که برم پیششون. یادمه وقتی قرار شد عکس بگیریم احساسی داشتم که دلم میخواست همه چیز و پس بزنم و یه گوشه بشینم. تنها دوستم یه پسربچه موفرفری تپل بود که هرجا میرفتم دنبالم میومد و میچسبید بهم! یادمه دور حوض نشسته بودیم و من هرچی دورتر میرفتم ازش بازم میومد می چسبید بهم.

وقتی رفتیم کلاس اول، معلم مجهول الحالی داشتیم که مدام از عذاب قبر و قیامت برامون میگفت. یک ماه که گذشت مامان و زندایی مدرسه من و زینب و عوض کردن. زینب دختردایی، شبیه ترین به خواهر، عزیزترینم بعد از خواهره. یادمه هیچی یاد نمیگرفتم. مدرسه مو که عوض کردم معلمم همیشه من و می برد و تنها درس میداد. محبت خاصش باعث شد اون سال و خیلی خوب بگذرونم. اون وقتها نمیفهمیدم که چرا یه جوریم، چرا سر کلاس همیشه حواسم پرت بود. سال چهارم زیباروی مهربانی معلممون شد و باز محبت خاصش باعث شد توی مسابقات علمی مسخره اون زمان نفر اول بشم و مدال بگیرم :)) یادمه همون موقع، هم شاد بودم هم نه. یه دنیای خاکستری داشتم. شادی ها هم بهش رنگ نمیدادن. انگار شادی براش تعریف نشده بود و وقتی وارد میشد بی مفهوم بود. سال پنجم مدرسه غیر انتفاعی میرفتم و معلمش محبت بی حدی به من داشت. اون قدر که باعث شد تیزهوشان قبول بشم.

اونجا هم با هیچکس دوست نمیشدم و تمام زنگ تفریح ها رو توی کلاس میموندم. هیچ وقت سمت کسی نمیرفتم. وقتی هم کسی سمتم میومد گاهی دلم میخواست برم سمتش، اما نمیتونستم دوستی ای برقرار کنم. هیچی نمیگفتم. بازی نمیکردم. گاهی وقتها کفرم در میاد وقتی یادم میاد که بیشتر معلم هام بخاطر سکوتم تشویقم میکردن و من بیشتر توی باتلاق فرو میرفتم. 

راهنمایی هم به همین روال گذشت. روزهای اول مدرسه همیشه برام سخت ترین روزها بود. از اینکه من نمیتونستم سمت هیچ کس برم و هیچ دوستی هم نداشتم عذاب میکشیدم. سوم راهنمایی که بودم، یکی از بچه هایی که محبتهاش مادرانه بود منو کشید و کلی تلاش کرد منو به حرف در بیاره. طوری شده بود که فکر میکرد کسی به من کرده. اما من خودم هم نمیفهمیدم حالم چرا اینطوره. اصلا نمیدونستم بده چون درکی از غیر اون نداشتم. فقط میدونستم که برای بقیه نامطلوبه و حس بدی به خودم داشتم. 

از سال اول دبیرستان که المپیاد خوندن و شروع کردم بهونه ای شد برای بیشتر آدم گریز شدن. اون زمان که دیگه این مسئله حادتر شده بود فکر میکردم بخاطر فقدان مهارت های اجتماعیه و بود. حالا میدونم که معضل اصلی نبود مهارت نبود، سایه سیاهی بود که همیشه همراهم بود. سوم دبیرستان معلم المپیاد خوبی داشتم که باورش این بود که اگر دست بذاری پشت دخترها، اون وقت میتونن توانایی هاشون و نشون بدن و توجه ویژه ای به ما دخترها داشت. شاید اگر ماجراهایی پیش نمیومد الان پیشتر رفته بودم. شاید تجربه های خوبی میشد اما حالا که نشد هم چندان مهم نیست. ماجراهایی که پیش اومد چیزهای باارزش تری درونش داشت.

همواره انگار یه چیزی منو توی مشتش داشت. چیزی که باعث شده بود تا مجبور نشم حرف نزنم. اگر به حال خودم رها میشدم، همیشه یه گوشه بودم و ساکت و بی حرکت. اما هرجا حمایتی شدم نتیجه ش رو خیلی خوب دیدم. سال کنکور به حمایت "ر." عزیز عزیز، جایی قبول شدم و رشته ای که اصلا فکرش رو نمیکردم. توی شرایطی که بعد از فوت پدربزرگ و . قرارم به کلی از دست رفته بود. سایه سیاه عمیقتر شده بود. هر لحظه تصمیم جدیدی برای تغییر رشته میگرفتم. یک سال عزیزی که "ر." رو میشناختم حالم خیلی خوب بود تا رسید به بهمن سال دوم دانشگاه.

یک مدت بود که میرفتم پیش روانشناس. یک روز بدون نوبت رفتم پیشش. بهش گفتم نه که نمیخوام، اما فکر میکنم دیگه نمیتونم زندگی کنم. هر بلندی که می بینم دلم میخواد یک نفر منو از اونجا پرت کنه پایین. فوری ارجاعم داد به روان پزشک. وحشت و توی چشمای سرپرست مرکز مشاوره دیدم. بهم گفت میخواهی بری خونه یا بستری بشی؟چقدر دلم میخواست بهش بگم میخوام بستری بشم ولی نگران خانواده م بودم. دارویی تزریق کرد که به سختی تونستم تا اتاقم برم. نصف شبش عمه از اصفهان اومده بود دنبالم. صبح وقتی اومد حتی نمیتونستم از جام بلند شم. قدرت تحرکم نداشتم اما روم نشد بهش بگم نریم. (دلم میخواد سر خودم داد بزنم که دخترک!چرا هیچ وقت صدات در نمیاد؟اون ارام بخش قوی بخاطر این بود که تو نتونی کار زیادی بکنی و تو هیچی نگفتی با این حال رفتی دانشگاهشون برای کارش؟چون شرمنده بودی که بخاطر تو اومده؟آخ از دست تو دخترک! که اگر بلد بودی یکبار جیغ بزنی، یکبار بگی نه، چقدر دنیات عوض میشد.) 

تشخیص روان پزشک افسردگی حاد بود. عمیقا دلم میخواست برم یه جایی که بتونم بدون نگرانی زندگی نکنم. بدون فشار کسی که چرا حرف نمیزنی؟چرا توی جمع نیستی؟دلم میخواست به اندازه تمام ابرها گریه کنم. اینقدر گریه کنم که این سیاهی از درونم بره. این غم که از جانم کنده نمیشه تموم بشه.

میدونم که نباید زیاده از حد بهش بها بدم. زندگی سرشار از رنجه. من تنها آدم رنج دیده دنیا نیستم. حالا دیگه میدونم غم عیب نیست. آدم غم دیده معیوب نیست. وصله ناهمگون جمع نیست. آدم غم دیده، مخصوصا اگر کودک بوده باشه، به حمایت نیاز داره تا تجربه دیوانه کننده ش رو پشت سر بذاره. (هنوزم دلم میخواد برم بین اونها که بهشون میگن دیوونه زندگی کنم. اونها که میدونن توی زندگی چیزهایی هست که نمیشه تحملش کرد. که بعد از اون دیگه نمیشه به عقب برگشت.)

حالا میفهمم چقدر رنج خودم رو زیاد کردم با فشار آوردن به خودم که صمیمیت برقرار کنم. چقدر بیدلیل فکر میکردم که حالا که نمیتونم خوشحال باشم بدون اینکه دست خودم باشه زشتم.دوست نداشتنیم. محبت هیچ کس  رو نمیتونستم باور کنم. چون خیلی کوچک بودم برای اینکه درکی از مفهوم غم داشته باشم. حالا میفهمم دلیل خیلی چیزها رو. مثل اینکه چرا هنوزم توی دانشگاه همیشه حواسم یه جای دیگه ست. سر کلاسم اما هیچ چیز نمیشنوم. مگر اینکه استادی رو خیلی دوست داشته باشم یا خیلی دوستم داشته باشه. 

و لابد بخاطر همینه که اینقدر خودم رو زخمی کردم برای عاشق بودن.عشق فقط میتونه ناجی تو باشه وقتی که داری دیوانه میشی. از طلبش دست برداشتم. به قصه مهر و وفا بی اعتماد نشدم اما امیدم رو ازش بریدم. وقتی نمیتونی غمت رو از سینه ت بکنی و یک آه همواره با توئه، شاید برای اینه که زندگی برای همه نیست.

.

کتاب" عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست" رو که میخوندم خیلی امیدوار شده بودم. از درون تجربه خودم یک بار دیگه رد شدم. فکر میکردم دیگه ازش عبور کردم. تمام شده. میتونم روایتش کنم و سبک بشم. میتونم قلبم رو خالی نگه دارم برای تمام حس ها که بیان و برن. نه اینکه غم باشه و مجوز ورود مگر به نیروی پرقدرتی مثل عشق نده. اما حالا که ازش حرف زدم، بیشتر از قبل تونستم بگم. بیشتر از قبل هضم شده بود. اما همچنان به غایت بزرگیه. هم چنان نمیدونم این همه اشک که انگار نمیخواد بند بیاد از کجا میاد. هم چنان از ته دل میگم خدایا رحمت کن که من از این غم جان بسپارم اگر زائل نشدنیه.

باورم نمیشه این منم. منی که این همه دلش زندگی میخواد.امید و عشق. شاید طلب افراطیش از عمق یاس و نامیدیشه.

.

میخواستم بنویسم که توی مرگ پدربزرگ، علاوه بر اینکه غم بود و احساس میکردم اصلا نمیدونم مردن یعنی چی؟یعنی چی که آدمها میمیرن؟وقتی جسمشون کار نکرد یعنی تمام شدن؟ "مرگ" خودش تبدیل به پرسش شد.

.

بعضی وقتها دلم میخواد از ته دل بهت بگم، جان منو بگیر و بده به آدمها خوشحال. به آدمهای عاشق. به آدمهای خوشبخت. اگر قلب من از اندوه خالی نمیشه.اگر این نوای غمگین تا ابد از جانم شنیده میشه. اگر این سایه سیاه همیشه با منه. یا کمکم کن راهی پیدا کنم.


تصور نکنید که مسیر زندگی معنوی من پوشیده از گلهای سرخ است؛ چنین گلی به ندرت سر راهم سبز شده است.

بلکه کاملا برعکس، آنچه بیشتر با من همراه بوده تاریکی است.

دشوار می توان گفت منظور او از "تاریکی" آن زمان چه بوده است، اما بعدها معلوم می‌شود که منظور او رنج‌های عمیق درونی، نداشتن دلگرمی، بی تفاوتی معنوی و فقدان خداوند از زندگی‌اش و هم‌زمان اشتیاق دردناکش به عیسی مسیح بوده است.

       

ادامه مطلب


"دوستی فقط یک پیوند یا یک رابطه نیست، چیزی فراتر از آن است. به این می‌ماند که انسانی دیگر را درون خود می آوری."

"آدمی که به هر بهایی از غم و رنج می‌گریزد نمیتواند از حزن خود فراتر رود تا همچنان به یاری رساندن به مقاومت و دوستانش و بخصوص به خودش ادامه دهد."

آنخل گیندا

مستند بر سرمای درون


"من آویخته از طناب

تو شلیک کردی

تو شلیک کردی به طناب

برگشتم  به زندگی

 به شلیکِ دست‌های تو

اشتباه کرده بودند

دارند دوباره  نشانه می‌روند

قلبم را

حالا درست نشانه گرفتی

بزن

به قلب هدف

زندگی همین‌ است

که شلیک می‌شود از دست‌های تو"


" شاعر بزرگ ریلکه» چنین تصویری از مرگ ارائه می کند: در بطن زن آبستن، در پس چهره خسته و مهربانش، دو میوه در شرف تکوین است: یکی مرگ و دیگری زندگی». مرگ جزئی از زندگی است و مرگ و زندگی جفت یکدیگر هستند و همان لحظه ی ورود به عرصه ی حیات، مرگ آغاز می شود. در واقع هر روزی که زنده ایم، یک روز از مرگ یده ایم. موقعی که جوانی، اصلاً به مرگ فکر نمی کنی، فکر می کنی تا ابد هستی؛ پا که به سن می گذاری، مرگ را درک می کنی و می فهمی اش. من به زودی هشتاد ساله می شوم، عمر مفیدم را کرده ام. از هفتاد به بالا می دانی که به سوی مرگ می روی. این است که حالا برای من مرگ رهایی است. پرونده بسته می شود و تمام! "

 

 


اگر مجال حضور بدی، توی وداع چیزهای حیرت انگیزی برای دیدن و شنیدن هست.

بعضی ها شبیه شمعی میمونن که شعله شون خاموش میشه. هرچقدر پرنورتر، اطرافشون تاریک تر میشه بعد از هجرانشون.

اما آدمهایی هم هستن که بعد از ترک بدنشون، هنوز میتونی نغمه دلنواز زندگی رو از جانشون بشنوی.

اگر گوش بدی میشنوی که هنوز زنده ان.

اگر دل بدی، گوشت حتما خواهد شنید.

ادامه مطلب


زنده نگه داشتن یاد آدمها، شیوه ای برای به دوش کشیدن بار نبودشون و لالایی برای دل بی قرارمونه.

مدتها بود که میخواستم بخشی رو ایجاد کنم که توشه هایی که بر گرفتم و نگه دارم. با یادداشتهای استاد نازنینمون، آقای بابایی شروع میکنم.

عنوان مطلبشون: خواب های خوش

مولوی، مدرسۀ معنوی است که جز برای درس و مشق معنا، کسی آنجا نمی‌رود.
سعدی، مانند سینما است که جز برای تماشا، کسی قدم به آن نمی‌گذارد.
حافظ، پارک بزرگ و عمومی شهر است که برای همه است؛ از بازنشستگان رفیق‌باز تا جوانک‌های عاشق‌پیشه؛ از سرخوشان بی‌غم تا جویندگان خلوت برای گفت‌وگوی بی‌ریا با خدا. اینجا برای همه، جا هست.
خیام، میخانۀ شهر است. گاهی در گوشۀ این میخانه، فیلسوف و متکلم و عارف هم لبی تر می‌کنند؛ اما بی‌درنگ مسواک می‌زنند و بیرون می‌آیند که به مدرسه و مسجدشان بروند.
اونامانو، جزیرۀ دوردستی است که سالی یک هواپیما آنجا می‌نشیند؛ با چند سرنشین.
ویتگنشتاین، درخت پیر امامزادۀ شهر است؛ پر از نوشته‌های یادگاری به زبان فارسی، و همه عاشقانه!
فردوسی، ساعت شماته‌دار این خانۀ ویران است که هر صبح با صدای نقالی او بیدار می‌شویم.
افلاطون، مدرسه‌ای است کلنگی با دیوارهای کاهگلی که در آن آخرین نظریه‌های فلسفی را تر و خشک می‌کنند.
ابن سینا، خوابی است خوش که قرن‌ها پیش دیده‌ایم و هر روز آن را برای دیگران تعریف می‌کنیم و لذت می‌بریم.
اصغر فرهادی، آن بچۀ ساده و رک‌گو است که در تن پادشاه، لباسی ندید.
مثنوی، آخرین پناهگاه ما است برای زیست معنوی. اگر سقف این خانه فرو ریزد، خانۀ بعدی، الحاد است.
قرآن، برگ برندۀ ایمان.


آقای بابایی،

حال دل ما برای شما تا روزی که زنده ایم، تنگ خواهد بود.

آقای بابایی،

هر بار که مثنوی بخوانیم صدای شما در گوشمون خواهد پیچید.

آقای بابایی،

چه دنیای غریبی. حالا نمیتونیم حتی برای خداحافظی با پیکر شما حاضر بشیم.

آقای بابایی،

خدا می داند که چقدر حسرت به جا مانده از محروم شدن از دیدار شما.

آقای بابایی،

نبودن مردانی مثل شما که گرمی و روشن دنیا هستن، دل کندن از دنیا رو راحت تر میکنه.

آقای بابایی،

ادامه مطلب


تا همین پنجاه روز پیش، اگر زندگی، درونت از رونق افتاده بود، جهان بیرون و آدمها میتونستن پناهگاه و گرمابخش باشن. اما حالا اگر خودت تقلا نکنی افسردگی و دل مردگی تو رو تا انتها خواهد بلعید.

تا همین پنجاه روز پیش، سرماخوردگی های روحت، موقتی بود. اما حالا مدام بادهای می وزن که شعله جانت رو خاموش کنن و مدام باید مراقب باشی. 

دوام شادی، دل آرامی، گرمای درون خیلی کوتاه شده و منقطع.

 


مرد پیری دختر جوانی رو در آغوش گرفته. صدای ناقوس کلیسا میاد. دختر و ترک میکنه و میره سمت خونه معشوقش که حالا همسرش رو از دست داده. بهش میگه پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز منتظر این فرصت بودم. زن با عصبانیت طردش میکنه. فیلم برمیگرده به گذشته.

پسر و دختر کم سن و سالن. پسر پستچیه و وقتی نامه برای اون خونه می بره دختر رو می بینه. توی یک نگاه عشق بینشون پدید میاد. پدر دختر، اول پسر و تهدید میکنه و بعد دختر و دور میکنه. پسر با خودش عهد میکنه که تا ابد عاشقش بمونه و خودش و پاک نگه داره. دوری رو تاب میارن. وقتی دختر بر میگرده عقلش برگشته. عشق براش شبیه اعتیادی بود که ترکش کرده. برای پسر اما جنون. دختر برمیگرده، وقتی پسر عشقش رو ابراز میکنه بهش میگه وهمه.طردش میکنه. مادر پسر میخواد آرومش  کنه. دورش میکنه. نمیتونه ازش دور بمونه. بین راه تصمیم میگیره برگرده. توی کشتی یک زن بهش میکنه. برای اولین بار طعم شهوت شرم آلود رو میچشه. احساس گناه میکنه از شکستن عهدش. جنگ شروع میشه. مادرش زن بیوه ای رو به خیال ازدواج و شفای پسرش به خونه ش میاره. برای دومین بار شهوت رو میچشه. با احساس گناه کمتر. احساس میکنه علاج عشقش و پیدا کرده. توی یه دفترچه لیست تمام زنهایی که باهاشون رابطه داشته رو مینویسه. مادرش دیوانه میشه از بیراهه رفتن پسرش. روابطش تسکین موقت میشه براش.

دختر ازدواج میکنه. با یک مرد جذاب، عاشق، مصمم و پزشکی که درمانش کرده. بچه دار میشه. خوشبخته. توی یه حادثه توی پیری شون همسرش می میمیره. صحنه اولی تکرار میشه. دختر اول خشمگین میشه از تقاضای پسر توی مراسم سوگ همسرش و ردش میکنه. پسر به نامه دادن ادامه میده. دختر تسلیم میشه. بهش میگه دلم میخواد از خونه بیرون بیام و فقط برم و برم و برم. سوار یه قایق میشن و دو هفته توی سفرن. پسر بالاخره به عشقش میرسه. دختر هنوز مردده. عشق بود یا وهم؟ با کدوم مرد خوشبخت تر میشد؟ به پسر میگه او همسر خوبی بود. اما حالا که فکر میکنم بیشتر سختی بود تا لذت.

من فکر میکنم تردید دختر خطا بود. عشق میتونه در یک نگاه باشه. عاشق میتونه مجنون، سینه چاک باشه. میتونه مدام رنج بکشه و ادامه بده. ناامید نشه. خسته نشه.میتونه تا وقتی زنده ست انتظار بکشه. اما عشق میتونه نه مجنونانه، عاقلانه باشه. عشق میتونه از نگاه نافذ یک مرد به درون قلب زن راه پیدا کنه. میتونه از خواستن بی حد و مرز و بی باکانه به قلب زن وارد بشه. عشق میتونه آخرین کلمات جاری بر زبان باشه: " فقط خدا میدونه که چقدر دوستت داشتم" و میتونه انتظار تا پایانی ترین دقایق عمر باشه. میتونه آتشی باشه به هستی و زندگیت میتونه درخت پرثمری باشه. برتری دادن یکی شون بر دیگری نشناختن عشقه.

سهم من؟(احتمالا جنون)


توی این مدت به روشنی فهمیدم که ایمان و تفکر تا جایی دستگیر توئه که جزئی از وجودت شده باشه. هرچیزی غیر از این فریبه. توی حوزه ایمان مرجعیت و حوزه تفکر استاد بدون شک مهمه. اما اگر تصور کنی اهل نجاتی یا تفکر و نیازی به تقلا نیست، وقت آزمودن که رسید، می بینی چقدر دستت خالیه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها