اگر زندگی رو چیزی شبیه تئاتر فرض کنیم، "دوست" نقش جدی ای توی این صحنه نداشت. به دلایلی هم خواسته هم ناخواسته.

چیزی که اهمیت داره اینه که دوست دارم  از بازیگرهایی که صحنه نمایش من و به هم زدن حرف بزنم.

"ر" عزیز عزیز، جزو آدمهای مهم و ابدی من به حساب میاد، اما تفاوتش با بقیه اینه که هیچ وقت، حتی اوایل آشنایی غریبه نبود. حسی که از حضورش از روزی که شناختمش تا الان داشتم و دارم، خوشحالی و رضایت عمیق از زندگی و آرامشه. دور بشه یا نزدیک، حرف بزنیم یا نزنیم، جاودانه ست. رنجش ازش بی معناست. عزیز همیشه ست.

"ا" کسیه که توی دانشکده به خوبیش معروفه. چیزی که برای من از بقیه متمایزش کرد این بود که توی موقعیت سختی دستم رو گرفت. یاری رسوند و عبور  کرد. به عمیق ترین دردهای اون زمان گوش داد. زمانی که مرگ برای من مسئله شده بود و توی افسردگی و اضطراب عمیقی فرو رفته بودم. همیشه از خودم میپرسیدم، چطور میتونه باری رو که من نمیتونم به دوش بکشم، میخواد برداره؟ مهم نیست چقدرش، اینکه آدمی قصد کنه فراتر از خودش رو ببینه، خیلی عجیب به نظرم میومد. اون زمان به قدری دشواری های مسئله مرگ و ورود به یک شهر دیگه بدون خانواده سنگین بود که نمیتونستم تصور کنم چطور یک نفر میتونه علاوه بر مسائل خودش بخواد کمی از بار دیگری رو هم به دوش بکشه. الان مثل قبل شاید غیر قابل باور نباشه یاریش، اما از قدردانی من نسبت بهش هیچ وقت چیزی کم نمیشه. هیچ وقت فراموشم نمیشه توی زمانی که حتی اومدن به دانشگاه براش خطر محسوب میشد، این قدم و برداشت. یکی از مهمترین آدمهایی بود و هست که اعتمادم به دوستی ها رو زنده نگه میداره.

"ش" چهارمین هم اتاقی بود که اولش اصلا از اومدنش خوشحال نشدیم :)) قصد نداشتم صمیمیتی داشته باشم با هم اتاقی ها که تمرکز بیشتری داشته باشم. اما بحمدلله هر چهارتاشون الان از دوستام محسوب میشن :)). قصدم این بود که انرژی نذارم برای اینکه نزدیک بشیم، تا بتونم کارامو بهتر پیش ببرم. "ش" رفتارش گرم بود و بعد از یک مدت گرمتر شد. نوشیدن چای توی گوشه های خاص خودمون و گشودن رازهاش زمینه اش شد برای صمیمیت. من با تردید و کمتر از اون اینکارو کردم. نمیخواستم و نمیتونستم تا نشناختمش صمیمی بشم. من با تعداد کم دوستانم هیچ وقت مشکلی نداشتم اما از بیرون منزوی دیده شدن، باعث شده بود فکر کنم بین اکثر آدمها نچسب هم محسوب میشم و توی شلوغی همیشه معذب بودم. "ش" شفای این درد بود. بر خلاف من، برون گراییش غلبه داشت. بدون اینکه حرفی بزنه، هم کنارش خلوت داشتم، هم تصور نچسب بودن رو از ذهنم پاک کرد و همین به رفع باگهام کمک کرد D: . الان که حالم خیلی بهتره، مثل روزهای اول شاید تاثیر شفابخشش توی زندگیم رو حس نکنم اما همیشه توی قلبم قدردانش خواهم بود. تا همین الان هم نتونستم به همون اندازه که گشوده ست به من نسبت بهش گشوده باشم، اما هر اتفاقی هم بیفته "رفیق" میمونه. چون مهرش روی قلبم زده شده.

"م" مهربان و "ح" از این لیست باقی مونده.

پ.ن : اگر کنکور نبود معلوم نبود کی به این یادداشت فکر میکردم و می نوشتم. معلوم نبود کی مصاحبه استاد "علی اکبر شهنازی" رو گوش میدادم. یا کنار خوندن کتاب قرون وسطی گریه را به مستی بهانه کردم" عبدالوهاب شهیدی، عشق داند شجریان و . رو با لذت وصف نشدنی گوش میدادم. 

من عمیقا سپاسگذار زندگی ای هستم که به من عطا شده.

هزاران بار، هر لحظه ش رو سپاسگذارم.

پ.ن 2: هر بار که لذت "بودن" رو عمیقا احساس میکنم، احساس میکنم همون لحظه میتونم جان بدم. لذت بودن تو رو وادار به خشوع در برابر بی نهایتی میکنه که ناشناخته ست ولی تو احساسش میکنی و متواضعانه حاضری که تمام آن چیزی که به تو عطا شده به امانت، با نهایت قدرشناسی، تحویل بدی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها