شاید حالا بیشتر از همیشه سرگشته ام. حالا که احوالم و براش روایت کردم بیشتر احساس میکنم در حال انجام دادن هیچم.

فکر میکنم که دارم راه میرم اما دارم دور خودم میچرخم. عمر رو هدر میدم. سرگردان و کورکورانه پیش میرم.

چقدر تونستم از مرگ بپرسم؟ از مرگ پرسیدم که برسم به زندگی معنادار. اما آتشی روشن کردم برای سوزوندن تمام معناها.

گاهی اصلا میگم مگه میشه از این اسرار ازل سر در آورد؟ اگر نه داری چیکار میکنی؟ اما میدونی که این پرسشی نیست که بتونی رهاش کنی.

فقط باهاش بازی میکنی. اما آخه عشق، مرگ چیزی نیست که بتونی باهاش بازی کنی و سالم بمونی. مثل رفتن توی دل آتش میمونه.مثل نه خود رفتن توی دل آتشه. شوخی که نیست. دلت رو هم نمیتونی خوش کنی که ققنوس وار دوباره زاده میشی آخه. فقط تمام میشی.

کاش یکی بیاد و بگه جان من تو که نمیتونی پرده رو کنار بزنی. چرا غفلت رو میخواهی پس بزنی؟ تو که چشمات قادر به دیدن پشت پرده نیست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها