مرد پیری دختر جوانی رو در آغوش گرفته. صدای ناقوس کلیسا میاد. دختر و ترک میکنه و میره سمت خونه معشوقش که حالا همسرش رو از دست داده. بهش میگه پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز منتظر این فرصت بودم. زن با عصبانیت طردش میکنه. فیلم برمیگرده به گذشته.

پسر و دختر کم سن و سالن. پسر پستچیه و وقتی نامه برای اون خونه می بره دختر رو می بینه. توی یک نگاه عشق بینشون پدید میاد. پدر دختر، اول پسر و تهدید میکنه و بعد دختر و دور میکنه. پسر با خودش عهد میکنه که تا ابد عاشقش بمونه و خودش و پاک نگه داره. دوری رو تاب میارن. وقتی دختر بر میگرده عقلش برگشته. عشق براش شبیه اعتیادی بود که ترکش کرده. برای پسر اما جنون. دختر برمیگرده، وقتی پسر عشقش رو ابراز میکنه بهش میگه وهمه.طردش میکنه. مادر پسر میخواد آرومش  کنه. دورش میکنه. نمیتونه ازش دور بمونه. بین راه تصمیم میگیره برگرده. توی کشتی یک زن بهش میکنه. برای اولین بار طعم شهوت شرم آلود رو میچشه. احساس گناه میکنه از شکستن عهدش. جنگ شروع میشه. مادرش زن بیوه ای رو به خیال ازدواج و شفای پسرش به خونه ش میاره. برای دومین بار شهوت رو میچشه. با احساس گناه کمتر. احساس میکنه علاج عشقش و پیدا کرده. توی یه دفترچه لیست تمام زنهایی که باهاشون رابطه داشته رو مینویسه. مادرش دیوانه میشه از بیراهه رفتن پسرش. روابطش تسکین موقت میشه براش.

دختر ازدواج میکنه. با یک مرد جذاب، عاشق، مصمم و پزشکی که درمانش کرده. بچه دار میشه. خوشبخته. توی یه حادثه توی پیری شون همسرش می میمیره. صحنه اولی تکرار میشه. دختر اول خشمگین میشه از تقاضای پسر توی مراسم سوگ همسرش و ردش میکنه. پسر به نامه دادن ادامه میده. دختر تسلیم میشه. بهش میگه دلم میخواد از خونه بیرون بیام و فقط برم و برم و برم. سوار یه قایق میشن و دو هفته توی سفرن. پسر بالاخره به عشقش میرسه. دختر هنوز مردده. عشق بود یا وهم؟ با کدوم مرد خوشبخت تر میشد؟ به پسر میگه او همسر خوبی بود. اما حالا که فکر میکنم بیشتر سختی بود تا لذت.

من فکر میکنم تردید دختر خطا بود. عشق میتونه در یک نگاه باشه. عاشق میتونه مجنون، سینه چاک باشه. میتونه مدام رنج بکشه و ادامه بده. ناامید نشه. خسته نشه.میتونه تا وقتی زنده ست انتظار بکشه. اما عشق میتونه نه مجنونانه، عاقلانه باشه. عشق میتونه از نگاه نافذ یک مرد به درون قلب زن راه پیدا کنه. میتونه از خواستن بی حد و مرز و بی باکانه به قلب زن وارد بشه. عشق میتونه آخرین کلمات جاری بر زبان باشه: " فقط خدا میدونه که چقدر دوستت داشتم" و میتونه انتظار تا پایانی ترین دقایق عمر باشه. میتونه آتشی باشه به هستی و زندگیت میتونه درخت پرثمری باشه. برتری دادن یکی شون بر دیگری نشناختن عشقه.

سهم من؟(احتمالا جنون)


مشخصات

آخرین جستجو ها