-2-

یاهو

 

از کجا باید شروع کنم؟

شروع دقیق این ماجرا رو نمیدونم. حول یک یا شاید دو اتفاق، جهان الانم ساخته شد. 

شاید یک مسئله واحد، با ظهورات مختلف.

مواجهه با مرگ از طریق مرگ دیگری.

مرگ آقاجون. هرچند نمیدونم وقتی از مرگ آقاجون حرف میزنم دقیقا از چی حرف میزنم. فقط میدونم به صورت قبلی خودش حضور نداره. نمیدونم سپردن جسمش به خاک واقعا پایان بود؟ 

مرگ آقاجون فقط من و با مرگ مواجه نکرد. معنایی که حضورش به زندگیم می بخشید رو هم حذف کرد. آقاجون بزرگ ما بود؛ تکیه گاه بزرگ ما توی زندگی. پناه ما. مرد ای که نقش مهمی توی نسبت برقرار کردن ما با خدا و دین داشت. وقتی نماز میخوند پرسش هایی از این دست که خدا هست و .  مجال سربرآوردن پیدا نمیکرد. حضور خدا رو احساس میکردی در کنارش. سجاده ش همیشه پهن بود. صدای گریه هاش رو شبها که میشنیدم نمی ترسیدیم. گریه ترسناکه اگر کسی بی پناه باشه. میدونستی که در حال نجواست با خدای خودش. میدونستی که امنه.

وقتی که بود مطمئن بودم که عالم صاحب داره. اصلا سواله مگه؟ بدیهیه. وقتهایی که به این فکر میکردم که در نهایت مثل همه همه خواهد مرد آرزو میکردم همه مون با هم بمیریم.

وقتی که هفده سالم بود تصور نمیکردم مرگ و مرگ آقاجون اینقدر روی زندگیم تاثیر بذاره. فقط کم کم حس  کردم چیزی بیرون از من مسلط شده به زندگیم. قرار نداشتم. از تجربی به ریاضی از ریاضی به انسانی. تردید بین مددکار اجتماعی شدن و ناامید شدن از یاری رساندن به کسی و در نهایت از بین الهیات و عرفان و فلسفه، فلسفه رو انتخاب کردم.

فلسفه رو که شروع کردم بیش از اون روان شناسی اگزیستانسیال میخوندم. یا بهتر بگم آثار یالوم و کسانی نزدیک بهش. تا مدتی تسکین پیدا میکردم اما بعد از یه مدت آتشی درونم همه اونها رو می سوزوند. از چنگ زدن به دیگری و بلعیدنش برای پر شدن این خالی درون ناامید شدم و دست کشیدم. از توصیه های بهداشتی روان درمانگری نابلد مایوس شدم. خدا رو صدا زدم و احساس کردم رفته. احساس کردم گوش نمیسپاره به من. هم دردی پیدا کردم و براش گفتم و جرقه امیدی پیدا شد اما اون هم خاموش شد. حالا مانده آخرین امیدم.

زندگی تا قبل از درگیر شدن با مرگ، در نظرم بیهوده ست و صرفا سر فروبردن در دم دستی ترین بازی پیش رومونه. فلج شدم از معنا بخشیدن به زندگی. فلج شدم از وضع کردن ارزشها برای زندگیم.


مشخصات

آخرین جستجو ها