-8-

تا مدتی قبلتر، توی روابطم سخت گیرتر بودم. نه به سبب خود برتربینی. همیشه احساس کردم که برای ایجاد صمیمیت و دوستی، لازمه که پس زمینه های مشترک وجود داشته باشه و توی زمینه های مختلف یکسانی و هماهنگی باشه تا امکان نزدیکی فراهم بشه. اوایل دانشگاه با هم کلاسی های پسرم، وارد رابطه دوستانه ای نمیشدم، چون فرهنگی که در دلش رشد کرده بودم مرزهای سختی برای ارتباط دو جنس قائل شده بود. ارتباط دوستانه هم ناشناخته و اضطراب آور بود و هم مناسباتش برام تعریف نشده بود. احساس میکردم اگر ورود کنم حقش رو نمیتونم به خوبی ادا کنم. در مورد دوستان دخترم هم سخت گیری زیادی به خرج دادم. اگر نزدیک به فضای مذهبی و روانی خودم نبودن، نزدیک نمیشدم.

در کنار این سخت گیری، تمام این مدت از هم اتاق شدن کنار آدم های هم فکر خودم دوری کردم. اوایلش تعامل باهاشون برام خیلی سخت بود و عمیقا توی جمعشون احساس غربت میکردم. از منطقه امن خودم دور شده بودم. اما با خودم قرار گذاشته بودم که نذارم تفاوت عقیده ها، باعث بشه گروهی از آدمها رو مطرود بدونم. این، چالش های زیادی رو برام به وجود آورده بود. زمانی بود که شیوه مذهبی بودنم ( نه به طور مطلق مذهب) باعث شرم خودم بود. گاهی بخاطر اینکه دیگران هم محدودیت هایی که هست رو نمیپذیرن و از بعضی لذت ها بهره می برن، نسبت بهشون اکراه پیدا میکردم چون درون خودم  هم این میل وجود داشت. این حس، باعث میشد از خودم خجالت بکشم. یه جایی به خودم گفتم، تمام این خوب و بد ها و مرزها، مطلق هم که باشه، اگر رعایتش انسان بهتری از من نسازه و من سرشار از عقده ها و غرور باشم، چه ارزشی داره؟ تا وقتی نتونم دیگری ای رو که مثل من معتقد نیست دوست نداشته باشم، رعایت های من چه وزنی داره؟ با خودم صداقت کافی داشتم که این ها دلیل تراشی نباشه برای دور زدن قوانین. ترجیح دادم توی این موقعیت ها عمل نکنم ولی درونم هم پر از عقده نباشه.

چیزی که مدتیه که آزارم میده، رفتار بعضی آدمهای مذهبی اطرافمه. به محض اندکی تفاوت مواضع، پا روی عاطفه هایی که توی مدتها شکل گرفته میگذارن و به راحتی طرد میکنن. یک الگو شده در رفتارشون. همیشه این سوال توی ذهنمه که نهایت نهایت دین داری ما اگر منجر به انسان های بهتری شدن، محبت بین تمام آدمها نشه، اعتبار این دین داری به چی خواهد بود؟ چطور میشه کسی رو که به ارزشهای دینی تو باور نداره، به راحتی محکوم کنی و ارزش انسانی ش رو هم تنها به همین دلیل به شمار نیاری؟ چرا انسان بدون دین، مستحق تحقیر شمرده میشه؟ بعضی وقتها که دلم میگیره به این فکر میکنم که مگر نمیدونن که ایمان ورزیدن، باور به وجود خداوند، چقدر دشواره و نداشتنش دشوارتر؟چرا فکر میکنن همواره در برابرشون کسانی هستن که عناد می ورزن؟یا به چه حقی رنجش خاطر کسانی که میخواهند و مشتاقند اما نمیتوانند رو فراهم میکنن؟ چرا در تلاشن امید به رحمت خداوند رو درون دیگران خاموش کنن؟ شاید دوست داشتن سخت تر از طرد کردن باشه.

( دلی برای کینه ندارم. سخته که با کسی که مثل تو فکر نمیکنه در ارتباط باشی و همواره دلت بخواد و تلاش کنی که دوستش داشته باشی. اینکار رو کردم و مراقب بودم که دوستش بدارم. اینکه تلاشی شبیه من نکرد حقیقتا اهمیتی نداشت. اینکه در جواب تمام مراقبت هام، با یک جمله به روحم چنگ کشید توی جمع و باز دلم نخواست حرمت بینمون بشکنه و جمعمون بپاشه  و چیزی نگفتم دلم رو شکست.)

 پ.ن: این مسئله برمیگرده به حدود یک ماه پیش. شایدم بیشتر. الان که دارم مینویسمش عمق ناراحتی خودم رو لمس میکنم. چرا اینقدر از احساساتم فاصله دارم؟

پ.ن 1: تلاش و اصرار برای دوست داشتن همه آدمها، با همه تفاوتها، سخته. اما این چیزیه که دلم میخواد بهش پایبند بمونم. وقتی که دلم میشکنه نمیدونم شک میکنم که راهی که برای این هدف در پیش گرفتم درست بوده یا نه. وقتی زینب گفت با خودت و بقیه در صلحی، یکم دلم آروم شد. وقتی میتونم پاسخ بدم اما احساس میکنم دریدن پرده شرمه، و نمیدم، دلم میگیره. 

پ.ن 2: وقتی برترندیدن خودم باعث میشه احتیاج به خودبرتر بینی دیگری برآورده بشه باعث میشه از خودم بپرسم این شیوه درسته؟من که نخواهم خواست فریب خودبرتر بینی رو بپذیرم اما درسته که به مهرورزیدن ادامه داد؟

پ.ن 3: نوشتن مثل آیینه گرفتن برابر خودته. اشتباه میکردم که فکر میکردم نوشتن بیهوده ست و خط خطی کردنه. نوشتن زنده کردن دغدغه هایی که از یادشون بردی، دیدن نقص و کاستی های خودته و نترسیدن از قضاوت دیگران از تصویرهاییه که از خودت ارائه میکنی. شاید موفق نشی توی ارائه تصویر دقیق از خودت، اما اهمیت نظر دیگران وقتی خودت به خودت آگاهتر میشی، کمتر و کمتر میشه.

پ.ن 4: حالا که با نوشتن بخش زیادی از بار رنجم رو زمین گذاشتم میتونم درک کنم که دنیای درون چقدر پیچیده تر و ناشناخته تر از چیزیه که فکرش رو میکردم.پس راه یافتن به بیرون و دنیای درون بقیه آدمها شاید همواره توی هاله ای ابهامات باقی بمونه و همیشه در حد تجربه باشه نه فهم.

پ.ن5: خیلی سردمه.

پ.ن6: وقتی خواستم این یادداشت و بنویسم فقط میخواستم به معیار دوستی هام فکر کنم اما از جایی سر در آورد که فکرش رو نمیکردم.

نوشتن،غالبا برای بلند بلند فکر کردنمه.باید منتقلش کنم به دفتر یادداشت وقتی نمیتونم و قصد ندارم برای مخاطبی غیر از خودم بنویسم؟شاید.


مشخصات

آخرین جستجو ها