دیشب، چراغ و خاموش کرده بودم و در حال پیام دادن به نازنینی بودم، توی خواب و بیداری. یه جایی دیگه خوابم برد. اما انتظار رسیدن پیامش یدفعه از خواب پروندم. به محض بیدار شدن این فکر اومد توی ذهنم که همینطور که الان بیدار شدم، بعد از مرگ هم بیدار میشم. اما باید انتظاری باشه.

شعر شاملو توی ذهنم می چرخید که: 

هان سنجیده باش 

که نومیدان را معادی مقدر نیست

معشوق در ذره ذره جان توست

که باور داشته ای

و رستاخیز در چشم انداز همیشه تو به کار است

 

خیلی ناخودآگاه. اما این تجربه آیت شفافی بود برای امید به رستاخیز.

مثل چشیدن طعم یک عقیده بود.


مشخصات

آخرین جستجو ها