هیچ وقت خود خواسته برنمیگردم تا گذشته رو نگاه کنم. بعضی وقتها یه اتفاقی در بیرون باعث میشه برگردم و به پشت سر نگاه کنم. مثل دیشب.

وقتی احساس کردم نیاز دارم به نوشتنش، شبیه این بود که از دور به عمق آب نگاه کنی و فکر کنی که میتونی درونش شنا کنی. اما وقتی میپری توی آب عمقش بیشتر از اون چیزیه که فکر میکردی. جایی که فکر میکنی بیش از اون نمیتونی شنا کنی فورا میایی بیرون.

اینکه مدام گذشته ای که تلخ بوده رو بیاری جلوی چشمت و انرژی روان و جسمت رو تحلیل ببری روشنه که اگر ابلهانه نباشه عاقلانه نیست. اما، اگر دردی هست که سعی داری انکارش کنی، فقط باعث میشی که به سایه سیاهی پشت سرت تبدیل بشه. وقتی انکارش نمیکنی، وقتی به دوش میکشی، غمگینی اما توان خوشحال بودن رو هم داری. سنگینیش ممکنه گاهی احساس کنی داره از پا درت میاره، اما با حرف زدن یا گاهی گریستن، میتونی مهارش کنی و بعد قدرتمندتر بلند شی. این چیزیه که از تجربه این مدت به دست اومده. دیشب بعد از نوشتن احساس کردم اشکهام بند نمیاد، اما یک جایی احساس کردم باید پاکشون کنم و یه نفس عمیق بکشم. چای دم کنم، به تلفنم با انرژی جواب بدم و بعد خودم شگفت زده شدم.

چاره کار نه توی ندیدنه، نه مدام به یاد آوردنه. به دوش کشیدن و تحمل و تحمیل نکردن رنج بیشتر به خودت. توی دادن فضا به تمام احساساتت. بدون داوری.

بعدا نوشت: هربار که درگیرش میشم میخوام که روش تسلط پیدا کنم و هربار که میرم درونش فقط تا یک عمقی میتونم طاقت بیارم. هربار انگار عمقی که میتونم درونش نفوذ کنم بیشتر میشه و توان زندگی کردنم هم بیشتر میشه. هربار که بیرون آورده میشه، احساس میکنم چیزی از جانم کنده شده و جانم کاسته شده اما سبکی عجیبی هم هست بعدش. خوشحالی بعدش وارد میشه. میتونی بخندی انگار نه انگار تا همین چند لحظه پیشش در حال جان کندن بودی. نه که شبیه دو قطبی بودن باشه. شادی و غم به طور عجیبی در پی همن. هم غمت واقعیه هم خوشحالیت. انگار اون غم باعث شده توی دیدن خوشحالی ها تیز بشی. از بودنها بیشتر لذت ببری. انگار هرچیزی بیشتر روی جانت اثر میذاره. چه از جنس غم باشه چه شادی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها