زندگی من تحت تاثیر دو سوگ بوده و هست. اولی، مرگ "محمدصادق" پسرعمو، هم بازیم و مادرش. دومی، پدربزرگ، دوستم و یک آشنای خیلی عزیز.

اولین باره که میتونم از فراز اون حوادث و عواطف خودم بهشون نگاه کنم. احساس میکنم خاطرات بچگی پاک شده از ذهنم و فقط یک سری تصاویر مبهم هست. مثل بازی با محمد صادق توی آشپزخونه خونشون. چیزی که مونده یه طعم خیلی تلخه. حالا که میدونم تعبیر حالاتی که ازشون آگاه نبودم، افسردگی عمیق بوده.

چیزی که یادمه یه شب توی زمستون به بابا زنگ زدن و آخر شب من و خواهرم و گذاشتن پیش دایی. هنوز شال گردن قرمزم یادمه. یادم نیست چقدر طول کشید تا برگردن و من چی میدونستم. فقط یادم مونده که بعدش مامان مدام گریه میکرد. خاطره های گنگی هست از مطب روان پزشکهایی که رفتیم. نمیفهمیدم چه حسیه فقط یه چیز نامطبوع بود. مثل یک حالت تهوع دائمی. تهوع نه اما یه حس نامطبوع نامفهوم شبیه اون.

اولین روز مهدکودک و یادمه. بچه ها خیلی خوشحال بودن ولی من هیچ میلی نداشتم که برم پیششون. یادمه وقتی قرار شد عکس بگیریم احساسی داشتم که دلم میخواست همه چیز و پس بزنم و یه گوشه بشینم. تنها دوستم یه پسربچه موفرفری تپل بود که هرجا میرفتم دنبالم میومد و میچسبید بهم! یادمه دور حوض نشسته بودیم و من هرچی دورتر میرفتم ازش بازم میومد می چسبید بهم.

وقتی رفتیم کلاس اول، معلم مجهول الحالی داشتیم که مدام از عذاب قبر و قیامت برامون میگفت. یک ماه که گذشت مامان و زندایی مدرسه من و زینب و عوض کردن. زینب دختردایی، شبیه ترین به خواهر، عزیزترینم بعد از خواهره. یادمه هیچی یاد نمیگرفتم. مدرسه مو که عوض کردم معلمم همیشه من و می برد و تنها درس میداد. محبت خاصش باعث شد اون سال و خیلی خوب بگذرونم. اون وقتها نمیفهمیدم که چرا یه جوریم، چرا سر کلاس همیشه حواسم پرت بود. سال چهارم زیباروی مهربانی معلممون شد و باز محبت خاصش باعث شد توی مسابقات علمی مسخره اون زمان نفر اول بشم و مدال بگیرم :)) یادمه همون موقع، هم شاد بودم هم نه. یه دنیای خاکستری داشتم. شادی ها هم بهش رنگ نمیدادن. انگار شادی براش تعریف نشده بود و وقتی وارد میشد بی مفهوم بود. سال پنجم مدرسه غیر انتفاعی میرفتم و معلمش محبت بی حدی به من داشت. اون قدر که باعث شد تیزهوشان قبول بشم.

اونجا هم با هیچکس دوست نمیشدم و تمام زنگ تفریح ها رو توی کلاس میموندم. هیچ وقت سمت کسی نمیرفتم. وقتی هم کسی سمتم میومد گاهی دلم میخواست برم سمتش، اما نمیتونستم دوستی ای برقرار کنم. هیچی نمیگفتم. بازی نمیکردم. گاهی وقتها کفرم در میاد وقتی یادم میاد که بیشتر معلم هام بخاطر سکوتم تشویقم میکردن و من بیشتر توی باتلاق فرو میرفتم. 

راهنمایی هم به همین روال گذشت. روزهای اول مدرسه همیشه برام سخت ترین روزها بود. از اینکه من نمیتونستم سمت هیچ کس برم و هیچ دوستی هم نداشتم عذاب میکشیدم. سوم راهنمایی که بودم، یکی از بچه هایی که محبتهاش مادرانه بود منو کشید و کلی تلاش کرد منو به حرف در بیاره. طوری شده بود که فکر میکرد کسی به من کرده. اما من خودم هم نمیفهمیدم حالم چرا اینطوره. اصلا نمیدونستم بده چون درکی از غیر اون نداشتم. فقط میدونستم که برای بقیه نامطلوبه و حس بدی به خودم داشتم. 

از سال اول دبیرستان که المپیاد خوندن و شروع کردم بهونه ای شد برای بیشتر آدم گریز شدن. اون زمان که دیگه این مسئله حادتر شده بود فکر میکردم بخاطر فقدان مهارت های اجتماعیه و بود. حالا میدونم که معضل اصلی نبود مهارت نبود، سایه سیاهی بود که همیشه همراهم بود. سوم دبیرستان معلم المپیاد خوبی داشتم که باورش این بود که اگر دست بذاری پشت دخترها، اون وقت میتونن توانایی هاشون و نشون بدن و توجه ویژه ای به ما دخترها داشت. شاید اگر ماجراهایی پیش نمیومد الان پیشتر رفته بودم. شاید تجربه های خوبی میشد اما حالا که نشد هم چندان مهم نیست. ماجراهایی که پیش اومد چیزهای باارزش تری درونش داشت.

همواره انگار یه چیزی منو توی مشتش داشت. چیزی که باعث شده بود تا مجبور نشم حرف نزنم. اگر به حال خودم رها میشدم، همیشه یه گوشه بودم و ساکت و بی حرکت. اما هرجا حمایتی شدم نتیجه ش رو خیلی خوب دیدم. سال کنکور به حمایت "ر." عزیز عزیز، جایی قبول شدم و رشته ای که اصلا فکرش رو نمیکردم. توی شرایطی که بعد از فوت پدربزرگ و . قرارم به کلی از دست رفته بود. سایه سیاه عمیقتر شده بود. هر لحظه تصمیم جدیدی برای تغییر رشته میگرفتم. یک سال عزیزی که "ر." رو میشناختم حالم خیلی خوب بود تا رسید به بهمن سال دوم دانشگاه.

یک مدت بود که میرفتم پیش روانشناس. یک روز بدون نوبت رفتم پیشش. بهش گفتم نه که نمیخوام، اما فکر میکنم دیگه نمیتونم زندگی کنم. هر بلندی که می بینم دلم میخواد یک نفر منو از اونجا پرت کنه پایین. فوری ارجاعم داد به روان پزشک. وحشت و توی چشمای سرپرست مرکز مشاوره دیدم. بهم گفت میخواهی بری خونه یا بستری بشی؟چقدر دلم میخواست بهش بگم میخوام بستری بشم ولی نگران خانواده م بودم. دارویی تزریق کرد که به سختی تونستم تا اتاقم برم. نصف شبش عمه از اصفهان اومده بود دنبالم. صبح وقتی اومد حتی نمیتونستم از جام بلند شم. قدرت تحرکم نداشتم اما روم نشد بهش بگم نریم. (دلم میخواد سر خودم داد بزنم که دخترک!چرا هیچ وقت صدات در نمیاد؟اون ارام بخش قوی بخاطر این بود که تو نتونی کار زیادی بکنی و تو هیچی نگفتی با این حال رفتی دانشگاهشون برای کارش؟چون شرمنده بودی که بخاطر تو اومده؟آخ از دست تو دخترک! که اگر بلد بودی یکبار جیغ بزنی، یکبار بگی نه، چقدر دنیات عوض میشد.) 

تشخیص روان پزشک افسردگی حاد بود. عمیقا دلم میخواست برم یه جایی که بتونم بدون نگرانی زندگی نکنم. بدون فشار کسی که چرا حرف نمیزنی؟چرا توی جمع نیستی؟دلم میخواست به اندازه تمام ابرها گریه کنم. اینقدر گریه کنم که این سیاهی از درونم بره. این غم که از جانم کنده نمیشه تموم بشه.

میدونم که نباید زیاده از حد بهش بها بدم. زندگی سرشار از رنجه. من تنها آدم رنج دیده دنیا نیستم. حالا دیگه میدونم غم عیب نیست. آدم غم دیده معیوب نیست. وصله ناهمگون جمع نیست. آدم غم دیده، مخصوصا اگر کودک بوده باشه، به حمایت نیاز داره تا تجربه دیوانه کننده ش رو پشت سر بذاره. (هنوزم دلم میخواد برم بین اونها که بهشون میگن دیوونه زندگی کنم. اونها که میدونن توی زندگی چیزهایی هست که نمیشه تحملش کرد. که بعد از اون دیگه نمیشه به عقب برگشت.)

حالا میفهمم چقدر رنج خودم رو زیاد کردم با فشار آوردن به خودم که صمیمیت برقرار کنم. چقدر بیدلیل فکر میکردم که حالا که نمیتونم خوشحال باشم بدون اینکه دست خودم باشه زشتم.دوست نداشتنیم. محبت هیچ کس  رو نمیتونستم باور کنم. چون خیلی کوچک بودم برای اینکه درکی از مفهوم غم داشته باشم. حالا میفهمم دلیل خیلی چیزها رو. مثل اینکه چرا هنوزم توی دانشگاه همیشه حواسم یه جای دیگه ست. سر کلاسم اما هیچ چیز نمیشنوم. مگر اینکه استادی رو خیلی دوست داشته باشم یا خیلی دوستم داشته باشه. 

و لابد بخاطر همینه که اینقدر خودم رو زخمی کردم برای عاشق بودن.عشق فقط میتونه ناجی تو باشه وقتی که داری دیوانه میشی. از طلبش دست برداشتم. به قصه مهر و وفا بی اعتماد نشدم اما امیدم رو ازش بریدم. وقتی نمیتونی غمت رو از سینه ت بکنی و یک آه همواره با توئه، شاید برای اینه که زندگی برای همه نیست.

.

کتاب" عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست" رو که میخوندم خیلی امیدوار شده بودم. از درون تجربه خودم یک بار دیگه رد شدم. فکر میکردم دیگه ازش عبور کردم. تمام شده. میتونم روایتش کنم و سبک بشم. میتونم قلبم رو خالی نگه دارم برای تمام حس ها که بیان و برن. نه اینکه غم باشه و مجوز ورود مگر به نیروی پرقدرتی مثل عشق نده. اما حالا که ازش حرف زدم، بیشتر از قبل تونستم بگم. بیشتر از قبل هضم شده بود. اما همچنان به غایت بزرگیه. هم چنان نمیدونم این همه اشک که انگار نمیخواد بند بیاد از کجا میاد. هم چنان از ته دل میگم خدایا رحمت کن که من از این غم جان بسپارم اگر زائل نشدنیه.

باورم نمیشه این منم. منی که این همه دلش زندگی میخواد.امید و عشق. شاید طلب افراطیش از عمق یاس و نامیدیشه.

.

میخواستم بنویسم که توی مرگ پدربزرگ، علاوه بر اینکه غم بود و احساس میکردم اصلا نمیدونم مردن یعنی چی؟یعنی چی که آدمها میمیرن؟وقتی جسمشون کار نکرد یعنی تمام شدن؟ "مرگ" خودش تبدیل به پرسش شد.

.

بعضی وقتها دلم میخواد از ته دل بهت بگم، جان منو بگیر و بده به آدمها خوشحال. به آدمهای عاشق. به آدمهای خوشبخت. اگر قلب من از اندوه خالی نمیشه.اگر این نوای غمگین تا ابد از جانم شنیده میشه. اگر این سایه سیاه همیشه با منه. یا کمکم کن راهی پیدا کنم.


مشخصات

آخرین جستجو ها